آخرین پاکت نامه!

به گمانم سومین روز است.سومین روزی که پشت به پشت در حال نوشتن ام.عین آنانی که پشت به پشت هم سیگار می گیرانند،من هم پشت به پشت هم می نویسم.این بار نوشته ام محوریت خاصی ندارد.نه عاشقانه است و نه فلسفی که هر چه می خورم از قبال همین دو بخش است.سر درد عجیبی دارم و چندی ست خوب نمی شود.معتاد به قهوه شده ام تا سردردی را از بین ببرد که نمیدانم ناشی از چیست.ناشی از نبود آنکه می بایست یا ناشی از فکر های گاه و بی گاه که به سرم می زند.

نمی دانم!چندی پیش یادداشتی نوشتم که به خودم گفتم چه خوب است نوع قهوه ای که دوست می داری را بلد باشند.به نظرم نوعی ارزش تلقی می شد ولی الان از خودم می پرسم مگر هرکس که در کافه می نشیند قهوه دوست دارد؟به گمانم دچار نوعی خودخواهی شده بودم و باید اعتراف کنم آن چه در آن لحظه درون ذهنم بود،علاقه وافر خودم به هر آنچه در آن ردپایی از کافئین پیدا می شود،بود.شاید کسانی باشند که ماسالا دوست دارند.چه بسا هات چاکلت!اما کوتاه بیاییم.هلیوس(خدای خورشید در اساطیر یونانیان)نیز در این گرمای تیر،لب به هیچ چیز گرمی نمی زند.از غیبیان شنیده ام که موهیتو دوست دارد و کمی هم متمایل به کاهو سکنجبین است.نمی دانم از کجا این چیز ها را دوست دارد.شما هم پیگیرش نشوید.


با خودم فکر می کردم که چقدر نامه های بی جواب دارم و حس لوییس رو در سریال suits پیدا کردم.لوییس برای گربه یکی از همکارانش نامه می نوشت و انتظار داشت تا همکارش نامه ها را برای گربه بخواند ولی او برای عذاب دادن لوییس هیچ کدام از آن ها را نخواند و برایش پس فرستاد.به همان میزان دچار فسردگی درونی ام چون فکر می کنم نامه های من بی جواب اند.یا به قولی سین زده می شوند اما جواب داده نمی شوند.بعد کمی نشستم و فکر کردم.دیدن این موضوع مثل آن می ماند که کسی را که علاقه ای به شعر ندارد را وادار کنی که برایت شعر بخواند و دقیقا تمام ملازمات و بالا و پایین های شعر را درک کند و رعایت کند اما نازنین تو خودت خوب می دانی که امکان ندارد.نامه نوشتن هم همین است.باید درصدی را احتمال بدهی که نامه ات خوانده نشود.حتی خودت هم میدانی که نامه هایت زیر مجموعه"نامه هایی به تو که نمی خوانی "می روند.پس سخت نگیر رفیق و هی بنویس تا خودت آرامش یابی اما می دانم که صدایی از درونمان فریاد می کشد که این درست نیست که برا کسی نامه بنویسی و پاسخ ات را ندهد.ازد ادب به دور است.اما رفیق من کوتاه بیا.نه من انگلیسی تبارم و نه گیرنده نامه پس محض رضای خدا انتظار نداشته باش تا مراتب آداب به جا آورده شود.شایع می گفت"فقط یه صبر مونده ازم بیا اونم ازم بگیر."من هم فقط قلمم را دارم پس بیا و این را هم از من بگیر.خواهم نوشت...

راستش من با بیگانه کامو را شناختم.از اینکه او محبوب است و مشهور کم و بیش همه با خبریم.اما چیزی که مهم است این است که خیلی با او احساس نزدیکی می کنم.یادم است روزی با خودم گفتم چی می شد اگر این آدم نامه می نوشت؟و در کمال تعجب کتاب نامه هایش را پیدا کردم و این همان دلیلی ست که خطاب به عشق را در کنارم دارم.بعد از نامه های شاملو دومین کتاب از مجموعه نامه هاست و بعد از آن کتاب،دومین کتابی است که به خودم اجازه داده ام تا زیر جملاتش خط بکشم.شاید از خودم بپرسم چرا به خواندن این ها علاقه دارم؟جوابش ساده است.شایدی چون دوست دارم ببینم چگونه است پاسخِ نامه ی کسی که دوستش میداری و دوستت دارد.

این نامه هم روی نامه هایی که تمبر خوردند و خوانده نشدند.