به شعر علاقه دارم، فعلا همین
آیه
امروز هم تمام خیابان تو بودی
یک نفر نبود که تو نباشد
حتی درختها
ماشینها
حتی صدای جیغ دختر بچهای که خوراکی میخواست
همه تو بودی
و من مانند مورچهای که نفس بریده و امیدوار از تودهی عسل رد میشود
میخواستم از تو عبور کنم
ولی مگر میشود؟
من در تمام لباسهای سفید که در ویترین مغازهها خودنمایی میکند تو را میبینم
من در هر شال ریز نقشی که ستارههای آسمان را به گردن دختری میپیچد تو را میبینم
من در هر ظرافتی
در هر سبز روشنی
در هر کولهپشتی و چهرهی زردی تو را میبینم
من در هر کودکانگی بزرگسالی تو را میبینم
تو جاری تمام اشیائی
تو زیبایی لباس لوزی که تن هر کسی است
تو عاشقانگی ارغوانی
سکوت کتابخانهای
خنکی آبی که در بطری اسپرت ریخته شده است
تو تمیزی لباس چرکتابی
ذوق فهمیدنی
زیبایی دختران لاغر اندام کوتاه قدی
تو ذوق رسیدن به بچه گربهی لوسی
آرامش آبمیوهای که وسط گریستن باز میشود
تو ...
نمیدانم تو ...
کیک محلی در دست بچههای تهرانی
تو خود تهرانی
باغ کتابی
لحظهی کشف قانون جاذبه در ذهن مشتاق پسری خردسالی
یا تازگی ماهی که از پشت تلسکوپ به چشم کودکی معصوم میخورد
نمیدانم تو ...
تو صدای خندهی بچهای خسته از درس که سرکلاس آنلاین در خانه میپیچد
تو خنکی روانخوانی درسهای سنگینی
گیر و دار دانشگاهی
چراغ روشن سلفی که در هیاهوی برف سوپِ داغ و غذای گیاهی سرو میکند
تو ...
تو ...
تو کمبود کلماتی
نقص زبانی
بیجانی واژههایی
تو انگیزهی ابداع زبانی جدیدی که در آن معادل عشق چیزی فراتر از عشق در سایر زبانها باشد
معادل زندگی تو باشد
و واژهها چیزی باشند به طراوت تو
به شلوغی ذهنی که به تو میاندیشد
به تو میاندیشم آری
به دستکشهای سفیدت که روی میز مطالعه جاگذاشتی و به آزمایشگاه رفتی
به دستهای حریصم به دزدیدن آن
به انگیزهی دیوانهتر شدنم با جست و جوی تار مویی از تو روی کاغذهای جزوهات
به ذوق دیدن چرکنویست که مچاله نشده در سطل زباله انداختی
به دستخطت که توتیای ریاضی بود و انگار چیزی از شیطنت چشمهایت را در خود حبس کرده بود
به عینک آفتابیت میاندیشم که مایوسانه میکوشید چشمهایت را معصومتر جلوه دهد ولی نمیتوانست
به بند پهن عینکت میاندیشم که چطور دست گردنت انداخته بود و کودکانگیت را بیشتر به رخ میکشید
و حسودیم میشود
حسودیم میشود به نخهای لباست
به گرمی کاپشن ماشی رنگت که تمامی بهار را در آغوش کشیده بود
به هوایی که تو را در خود میکشد
و رسولانه وحی نفسهای لطیفت را به گوش میرساند و در تودهی موهایت به جاودانگی میرسد
به هوایی که به رز سفید پوستت میساید و گرمای کریمانهات را به خورشید میبرد
به هر چه اطراف توست حسودیم میشود
حتی به شیشهی مغازهای که هر روز صبح تو را مات منعکس میکند
حتی به حولهی دستی کوچکت
حتی به لباسآویزت که بخشی از خستگی روزانهات را به شانه میگیرد
یادت میآید که چه متواضعانه گفتی بهتر از من را خواهی یافت و نمیدانستی که تمامم تو شده است؟
که تمامم تو بودهای و خودم هم نفهمیده بودم؟
که خودم را آن روز که تو لبخندت را مانند معجزهای آشکار کردی سنگسار کردم و به صلیب کشیدم؟
تو اینها را نمیدانی و من نمیگویم که دلت را به رحم آورم
که مینویسم که پیامبر امین عشقت باشم
و رسالتم را به کمال برسانم
باشد که در آخر رستگاران عشق خشنود تو باشند.
۱۵.۱.۰۳
امید. هیچستان
فایل صوتی را هم اضافه کردم، بابت کیفیت پایین و تپقهایم ببخشید. نمیتوانم این نوشته را با ذوق بخوانم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای الهه، قدیسِکفشدوزکها
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار، به تو بازخواهم گشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
«نامهای به خانوم بهنامفر»