متیو کاتبرت، پدرخوانده آنه همکلاسی آنت و لوسین همسایه مجید و بیبی پادکست هفت چنار
از حیاط تا پشت بوم
دوست دارم اگه یه روزی اتفاقی تو خیابون دیدمت، اومدی جلو و پرسیدی: «شناختی منو؟» خودمو بزنم به اون راهی که تو قبلا میرفتی و بگم: «نه، بجا نیاوردم». تا تو بیشتر از خودت حرف بزنی. میخوام بدونم چه نشونههایی میخوای بدی تا خودتو به یادم بیاری.
راه میافتم باهات، سبد خریدتو از دستت میگیرم تا برات بیارم. گرمای انگشتات هنوز روی دسته زنبیلت مونده. کاش لب آدم کف دستش بود.
تو شروع میکنی به حرف زدن؛ از خودت میگی و از من میپرسی، از کسب و کارم سوال میکنی و من، آرزو میکنم خیابونی که توش داریم راه میریم هیچوقت تموم نشه.
میرسیم به باریکی خیابون که چنار بزرگی معبرش رو تنگ کرده، مثل عمود خیمهٔ خاطرهٔ تو توی دلم. راه میدم تو اول رد بشی، بعد من. مثل قدیما که میافتادم دنبالت.
میذارم چند قدم بری، بو میکشمت، تو هنوز بوی آدامس لاویز میدی.
دخترها رو میبینی با روپوش مدرسه، دست تو دست پسرا. میخندی میگی: خوشا دورهٔ ما. نمیدونم بگم خوشا به حالشون یا بگم بدا به حالشون. تو یادته مدام رو پشت بوم بودی تا منو توی حیاط دید بزنی؟
به یادم میاری که دور مهرهٔ پشت شناور کولرو، تفلون نمیپیچیدم تا هر روز آب پشت بومو برداره و به هوای تعمیرش برم بالا تا بتونم تو رو از تو حیاط نگاه کنم.
کتاب دستت میگرفتی و دور حیاط میچرخیدی و بلند بلند درس میخوندی. یه روز کتابو گذاشتی روی تختِ کنجِ حیاط، روسریتو برداشتی، انگار گل سرت شل شده بود. کلیپستو باز کردی، موهات مثل بهمن از روی سرت ریخت رو شونههات، تا پشت کمرت رسید، با موهات دل من هم هری ریخت پایین.
پشتت به من بود، کلیپستو با دندون گرفتی و دستاتو انگار بختک رو دوشت باشه و بخوای خفهاش کنی، حلقه کردی دور موهات، نفس من هم باهاش گرفت، چند دور پیچوندیشون دور هم. انقدر ظریف و با حوصله اینکارو میکردی که انگار برای همین کار خلق شده باشی، موهاتو گره زدی، چون پشتت به من بود ندیدی دلمو لای موهات، کلیپس زدی و دست آخر روسریتو کشیدی سرت. کتابتو برداشتی و راه افتادی. یک آن چشمت افتاد به من. مثل سگ ترسیدم، نشستم رو زمین، منتظر بودم داد بزنی مادرتو صدا کنی.
چند دقیقه گذشت، صدایی نیومد، سرمو آوردم بالا ببینم دیدی منو یا نه. دیگه نبودی، دم پاییات جلوی در بود و عطرت تو هوا.
تو میفهمی پرت شدم تو بیست و پنج سال پیش. با دست میزنی به پهلوم و میگی: «کجایی؟ بگو، بوتاکس زدم، دیگه اخمت نمیکنم.» دوباره میخندی.
هنوز خندههات صدای شرشر بارونه برام.
من میگم: یگان ضد شورش دلت بود ابروهات. یاغی میشد دلت اگه چشمات وا میدادن. اخم میکردی دلت حساب ببره، نه من.
دم در یه خونه میایستی، میگی من اینجا میشینم. دست دراز میکنی سبدت رو از دستم بگیری و میگی: بده من. دستت درد نکنه از نفس افتادی. میخندی و میگی: راه که افتادیم انقدر پیر نبودی.
من تو دلم میگم: من حافظ نیستم جوان برخیزم، من کنارت خودمو تموم میکنم، جوان هم بیام، پیر برمیگردم.
سبدت رو از دستم میگیری و میذاریش زمین، دست دراز میکنی دست بدی باهام. من مثل ساموراییها که بعد از افتادن دو نیمه جداشدهٔ تنشون از هم، تازه میفهمن از کجا خوردن، مات نگات میکنم.
تو میگی: دست بده باهام، من عادت دارم موقع خواب، دستمو بذارم رو دهنم. نفستو جا میاره.
من میگم: قبلنا با راه نیومدن میکشتی، حالا کلی راه اومدی باهام. نیشترت کند شده یا قصد کشتن نداری؟
نمیخندی، دستتو پس میکشی، میگی: تو خوبه صدات خدا دلش نمیاد ردت کنه، دعا کن برام.
اینبار دیگه باخت نمیدم. دستت رو میگیرم، میپرسم: چی بخوام برات؟
کلید از جیب مانتوت در میاری میندازی تو قفل در. میگی: یاد گرفتی دیگه، سر بزن بهم.
من میگم: اگه اومدم پیشت، حرف بزن باهام.
تو میگی چی بگم؟
من میگم: هرچی. حرف بزن فقط. نکنه ندید بگیری منو انگار نه انگار دوستم داشتی یه روز. من یه بار کشته شدهام.
تو میخندی و میگی: صد بار دیگه هم جا داریم.
میری تو و درو پشتت میبندی.
تو هیچ عوض نشدی. فقط شیوه کشتنت عوض شده. قبلا با اخمت میکشتی و بی محلی کردنات، حالا مسموم میکنی با نفسات که نشسته رو دسات.
چند قدم میرم عقب، به پنجره خونهای که رفتی توش نگاه میکنم و به استقامت ستونهای سقفی فکر میکنم که نفسهات رو تاب میاره و روی زمین آوار نمیشه.
.
من اگر یارت بودم، اگه هم بالینت بودم، فقط به بوییدن رد دستت روی دیوار حیاط تا پشت بوم تابم میکشید، بیشتر نه.
میخوام برگردم، اما پاهام تموم شدهاند
مطلبی دیگر از این انتشارات
برسد به دست دوست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای برای تو....
مطلبی دیگر از این انتشارات
وداع فرشته