او نیست با خودش. او رفته با صدایش، اما خواندن نمیتواند...
اعتراف کنم؟ زهر خالص
نامه نوشتن کار خوبیه. تو مود نامه نوشتنم.
برای پری مینویسم. پری خواهر بزرگتر دوستمه. تا حالا ندیدمش، فکر کنم اونم منو نمیشناسه.
چه بهتر. پری جان بشین باهات حرف دارم.
اول، به خواهرت بگو تکلیفشو با ما مشخص کنه. چرا انقدر این دختر عجیب غریبه!؟
قشنگ مصداق این آهنگ چاووشیه:
هفت خط و مرموزی، مثل مهرهی ماری،
مهربون شدی امروز، باز چه نقشهای داری؟
هیشکی از تو راضی نیست، از همه طلبکاری.
من که از تو دل کندم، بس که مردم آزاری.
ایشالا خدا مددی برسونه بهش.
ولش کنیم. دو دقیقه اومدیم خودتو ببینیم.
امروز نشستم کلی فیزیک خواندم. تو فیزیک دوست نداری. اینو دربارهات میدونم.
من میگم دبیرمون امسال کم کاری کرده. اصلا درست حسابی باهامون سوال کار نمیکنه، وقتی هم میریم اعتراض، هر دفعه گول اشک تمساح و عشق چشم و ابروش رو میخوریم و سر جامون میشینیم.
والا به نظرم ظاهر هم نداره. نمیدونم این بچهها چی دیدن انقدر شیفتهاش شدن.
حالا با هر بدبختی بود تا اصطکاک خواندم و بقیهاش رو گذاشتم فردا.
الان داشتم فکر میکردم که چقدر ازت نمیدونم.
جز یه عکس تار و چندتا توصیف از طرف خواهر جانت (!!) هیچ ایدهای ازت ندارم.
اما الان، امشبی که دارم اینو مینویسم، تو تنها آدم این اطرافی که به شدت باهاش نزدیک و صمیمیام. بذار یه چیزی بهت بگم پری. خیلی دلم گرفتهست.
نه از خواهرت، کلا از همه چیز.
از همه چیز هم منظورم هیچ چیزه.
فقط میخوام گریه کنم.
میدونی، من به یه چیزی باور دارم. اینکه هر دفعه که تو بغضتو فرو میخوری، دوباره برمیگرده توی قلبت و منتظر فرصت بعدی میمونه. دو سه دفعه که این تکرار شه، قلبت پر میشه.
قلبت از مسئولِ بدن اجازه میگیره که یه مدت زمان بهش بده تا ظرفشو خالی کنه.
الان دقیقا در همون مرحلهام. اتفاقا دیر یا زود انتظار یه مینی افسردگی داشتم.
اگه الان افسرده نبودم که اصلا به فکرم نمیرسید برات نامه بنویسم.
وای اگه بدونی دیشب چه وضع ترسناکی بود. کافیه نوشتههامو بخوانی. فکر میکنم انقدری که ورقههای اون شب از اشک شورن که آب دریا نیست.
میگم ترسناک، نمیگم بد.
اتفاقا خیلی هم خوب بود. قبل خواب حس سبک شدن داشتم.
حالا اَد این دوره مالیخولیای ما شد همزمان با شروع زهر ریختنهای خواهرت.
نمیدونم والا، مثل اینکه با هم تلپاتی داریم.
بین چیزایی ازت گفته بود، متوجه شدم در خصوصیات "جدی نگرفتن" مشترکیم.
برای همین راحتی. آدمای دور و برت رو جدی نمیگیری.
منم چندان آدما رو آدم حساب نمیکنم. البته خواهر مارصفتت استثناست که دارم تلاش میکنم بیخیالش شم.
ولی جداً، نمیدونم چطور این همه سال تحملش کردی و میکنی.
من بودم فرار میکردم از دستش. پناه میبردم به پارکها و پیادهروها. کنار گربهها میخوابیدم، زیر بارون دوش میگرفتم،کم کم موهام بلند میشد، لباسهام رنگ و رو رفته و نخ کش میشد. همهی فرمولهای ریاضی و فیزیک رو از یاد میبردم، اسم و چهرهی تمام همکلاسیهام از یادم میرفت. قطعا آخرین چهرهای که فراموش میکردم چهرهی خواهرت بود. و آخرین عضو چهره چشمهای زمردیاش.
آدما که سیاه یا سفید نیستن. سیاه و سفیدن.
من، خودت، خواهرت کلی ویژگی خوب داریم، کنارشون اخلاقهای مزخرف هم پیدا میشه.
اما یه چیزی خواهرتو متفاوت میکنه. برخلاف ظاهر شیرین و ملایم و دخترونهاش، اگه به اندازه کافی عمیق بشی میتونی رد زهر رو توی رگهاش ببینی.
دیدی بعضی آدما طعم دارن؟ یعنی میبینیشون قشنگ این حس رو بهت القا میکنن. اونایی که خیلی شیرینن، اونایی که شیرینن اما یه ته مزه ترشی ملسشون میکنه، بعضیای دیگه ترشترن، دل آدمو میزنن...
اما خواهرت...
خواهرت تلخی خالصه.
خالصِ خالص.
زهر چه مزهایه؟ همون.
یا بذار یه مثال نزدیکتر. وقتی قرص از روی زبونت سر میخوره میره پایین و یه رد تلخ و نفرتانگیز رو روی زبونت به جا میذاره و باید گالن گالن آب پشتش بخوری تا طعمه بره.
اینو نمیگم چون بدجنسم یا چون دوستش ندارم.
اتفاقا خیلی دوستش دارم، اما این دلیل نمیشه که بینقص و کامل ببینمش و عیبهاشو انکار کنم.
اما میدونی چی برام عجیبه، اینکه چطور میتونه و تونسته انقدر خوب این بخش از وجودش رو بپوشونه که هیچ کس در نگاه اول نه، در نگاه هزارم هم نفهمه.
اگه مامانم میدونست چه نیمهی تاریکی درش پنهانه فکر نمیکنم میذاشت ارتباطم رو ادامه بدم.
و با کمال تعجب و حیرت، این تصور ناقص ازش در ذهن دیگران همچنان ادامه داره.
اگه نمیشناختمش فکر میکردم قدرتهای ماورایی داره.
مگه میشه یه آدم ثابت در یاد اطرافیانش انقدر متفاوت باشه؟
همین الان اطرافیان خواهرت رو جمع میکردیم اینجا و نظرشون رو میپرسیدیم.
در پایان، شرط میبندم با یه همچین مخلوطی مواجه بودیم: مغرور، متواضع، بخشنده، خسیس، مهربون، خودخواه، بامزه، شوخ، خشن، بیجنبه، قصاوتگر، عاقل، بیبندو بار، مسئول، جدی و ...
نمیشه، خب؟
واقعا نمیشه.
همهاش تظاهر نیست، اما همهاش هم واقعیت نیست.
مشخصا خواهرت داره بخشی از شخصیتشو قایم میکنه و به طرز هوشمندانهای در این کار موفق بوده.
پری جان،
اگه یه روز زهرش بهم سرایت کرد،
اگه یه روز منم عین قیر تلخ و زشت شدم،
اینو ازم به یادگار نگه دار؛
من پر از آرزوهای خوب برای خودم و دیگران بودم.
من حاضر بودم بیمنت محبت کنم، حاضر بودم مهره به مهرهی زمانم رو ببخشم تا کمک باشم.
اگه زمانی اثری از اینها در من پیدا نشد، بدون که اگه خاک رو یکم زیر و رو کنی میتونی نور رو پیدا کنی.
ممنونم که بهم گوش دادی پری.
برام یه خواب آرام و در ادامه صبحی قشنگ آرزو کن تا من هم قاصدکهای فردا رو به سمتت بدرقه کنم.
شب به خیر.
ریرا، دوستِ خواهر دیوونهات (شایدم دوستِ دیوونهی خواهرت)
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
مینویسم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق مرهم است
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو؛