در تلاش برای نوشتن
اما من آن تاریخ را به خاطر داشتم
در آخرین دیدارمان، وقتی که داشتم برایت توضیح میدادم چرا دیگر به فکرت نیستم، لابهلای جملههایم که پر از غروری بود که از دلشکستگی میآمد ،وانمود کردم که یادم نمیآید چه ماهی بود که با هم آشنا شدیم. درست وقتی گفتم :« حالا دقیق یادم نیست کی با هم آشنا شدیم... »، دیدم که چطور جا خوردی. اگر مرا خوب میشناختی، میدانستی که من چیزهای این چنینی هیچوقت از یادم نمیرود. وقتی شنیدی که من حتی تاریخ آن روزی که با هزار وحشت گفتی دوستم داری را به خاطر ندارم، دقیقا همان احساسی را داشتی که من نیز روزی آن را تجربه کرده بودم. حس فراموش شدنی که بارها از خودت میپرسی یعنی در اندازه یک اسم یا تاریخ به یاد ماندنی نبودم؟
در هر صورت عزیز سابقم. من هیچگاه به تو نگفتم که با جزئیات آن روز را به خاطر دارم چون لایق این نبودی که بدانی بخشی از ذهنم هنوز آن روز را به خاطر دارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مکاتبات | دو
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسر حاجی الماس