امّا، دروغ چرا؟

از بیمارستان که آمدی بیرون، صدای مُهره‌های کمرت را شنیدم، که زیرِ وزنه‌های غم شکست. به روی خودت نیاوردی چه شده، اما دروغ چرا؟ دیدم پنهانی آستین‌ِ ژاکت را کشیدی به چشمانت. شیشهٔ دودی را دادم پایین و دستم را تکان دادم برایت. از آن طرفِ خیابان نگاهت را پرتِ من کردی و خندیدی. بعد سرت را مطمئن تکان دادی، که مثلاً خیالم را تخت کنی و بگویی همه چیز رو به راه است! اما دروغ چرا، من دیدم که حواست به سرعتِ ماشین‌ها نبود، که کوییکِ آلبالویی جلوی پایت دستی را کشید. آمدی و نشستی روی صندلیِ آفتاب‌گرفته، گفتی خودت ماشین را آتش کن. پرسیدم پس دکتر چه گفت؟ نشنیدم چیزی بگویی، اما سیگارت را دیدم که کُرور کُرور دود پس داد رفت هوا. آرنجت را تکیه دادی لبهٔ پنجره، گفتم شیشه را بده بالا، سینه پهلو می‌کنی! گفتی چشم، من اما دیدم نگاهت را ناشیانه دزدیدی. آن روز، قلبت آتش نگرفت، اما فندک‌ات چرا، دیدم که شعله کشید به فلک. سرما نیفتاد به جانت، اما استکانت چرا، دیدم که چای برای سومین بار سرد شد. سه چهار بُرج گذشت رضا، هیچوقت نگفتی پدرت مرده، اما خودت چرا، دیدم که از غمباد مُردی...

.

نازنین جعفرخواه‌.


پی‌نوشت: ترجیحاً همراه با آهنگِ «فندک تب‌دار» از چاوشی بخوانید و بشنوید. :)