اولین و آخرین نامهای که خوانده نشد.
به گمانم نامههایی که هرگز خوانده نمیشوند نسبت به بقیه اندکی متفاوتترند، چرا که دیگر نیاز نیست آنچنان در انتخاب هر کلمه وسواس به خرج دهم یا بعد از نوشتن هر پاراگراف خودم را جای تو بگذارم تا ببینم چه برداشتی خواهی داشت. حتی بعد از نوشتن نامه دیگر نیازی نیست ارسالش کنم و منتظر بمانم تا جوابی دریافت کنم یا اینکه موقع خواندن جوابِ دریافتی نگران دلخوری یا سوءتفاهم پیشآمده باشم. حالا که میدانم این نامه هیچوقت به دستت نمیرسد و هرگز آن را نمیخوانی، با خیالی آسوده کلمات را پشت سر هم میچینم و ترسی به دلم راه نمیدهم.
به خیالم داستان زندگی خطیست که ما مشخص میکنیم به کدام سمت حرکت کند، بعضی از مواقع خطوط داستانهایمان با یکدیگر تلاقی دارند، یعنی آدمهایی وارد زندگیمان میشوند و بعد از مدتی هم از زندگیمان میروند. در زندگیِ من، تو یکی از آن آدمها بودی. خط سِیر داستان تو با بقیه فرق داشت، رنگارنگ بود و هالهای نورانی اطرافش میدرخشید، یا حداقل من اینگونه گمان میکردم. همین امر باعث شده بود الهامبخش باشی. میدانی! انسانهای الهامبخش خیلی کمیابند. آدمهایی که خود واقعیشان را پشت چیزی ساختگی قایم نمیکنند. آنهایی که اهداف محکمی دارند، جنگجو هستند یا حداقل سعی میکنند باشند و برای اهداف و ارزشهایشان میجنگند، تو اینگونه بودی. همهی این ویژگیها تو را در نگاه من خاص میکرد و من دوست داشتم شبیه تو باشم، مصمم، تلاشگر، صبور و الهامبخش.
دوستیها مثل کنسرو لوبیا و ذرت مکزیکی نیستند که تاریخ تولید و انقضای دقیقی داشته باشند، خیلی از ما نمیتوانیم به خاطر بیاوریم که دوستی ما دقیقاً چه تاریخی آغاز شد و چه تاریخی هم به پایان رسید. چرا که همه چیز خیلی تدریجی اتفاق میفتد، صمیمتها از یک لبخند کوچک آغاز میشوند و با یک کمک همدلانه جان میگیرند اما به یکباره مسیر و خط زندگی، ما را از هم جدا میکند، هر کسی میرود دنبال مسیر خودش و جز خاطراتی رنگباخته چیزی از خود به جا نمیگذارد. بعدها شاید با نشانهای کوچک یاد آن دوستی زنده شود و اندک غباری از آن خاطرات خاک خورده برداشته شود، ولی امان از دلتنگی. دلتنگی مثل دستیست از سوی گذشته، دستت را محکم میگیرد و به سمت خود میکشد ولی تو حتی ذرهای هم نمیتوانی به سمتش حرکت کنی چرا که تو به این لحظه و به این مکان تعلق داری. تنها میتوانی زیرزیرکی نگاهش کنی و با نگاهت به او بفهمانی که خط زندگی تو حالا فرسنگها از آن خاطرات قدیمی فاصله گرفته. بعد نگاهت به روبهرو گره میخورد به خطهای جدیدی فکر میکنی که ممکن است با خط داستان تو تلاقی داشته باشند، کسی چه میداند! شاید این بار یکی از این خطها با خط داستان تو منطبق شد و دوستی وارد زندگیات شد و هرگز خداحافظی نکرد.

مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر چه میدانم..
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای آقای جلالی🖤
مطلبی دیگر از این انتشارات
#نامه_پنجاهُششم✉️: