اگر چه میدانم..


اگرچه میدانم باز هم نامه هایم بی جواب می ماند، اما این بار هم من مینویسم و تو لطف کن بخوان جانان من!
خوشبختانه یا بدبختانه آنقدر در نوشته ها و نامه هایم برایت گفته ام که دیگر چیزی برای گفتن ندارم.. راستش حال و روزم هم فرق زیادی نکرده است که بخواهم از آن برایت بگویم و نه آنقدر مهم است که در نامه ی کوتاه شده به تو آن را ذکر کنم..
امروز فهمیدم که مادر گلی هم مثل بقیه ی اعضای خانواده از من قطع امید کرده است و میگوید این دختر دیگر خوب نمیشود،وقتی که یواشکی به انباری پایین رفته بودم صدایش را شنیدم به حاج بابا میگفت، میگفت:پسره رفته سر یللی تَللی و دختر ما را این وسط بیچاره کرده..
راستش منظورش را از یللی تَللی نفهمیدم فقط در این بین فهمیدم که اوضاع خراب تر از آن چیزی است که فکر میکردم..اگر تو فهمیدی لطف کن در نامه بعدی برایم بنویس.. آخر نامردی است هی من برایت نامه بنویسم هی تو بخوانی..آخر تقصیر من چیست که میخواهم نامه هایت را با ذوق مانند دیگر لیلیان بخوانم.. راستش هدفم از نوشتن نامه این بود که بگویم باز هم شب از شب گذشت و میخواستم مانند تمام انسان های عادی دنیا به آسمان تاریک شب بخیر بگویم از عالم هستی به عالم خیال پناه ببرم اما مثل همیشه این دل احمق و بیچاره ام به درد آمد،آنقدر که حتی یه بسته قرص ژلوفن هم تسکینش نمیکرد و همین شد که دیگر نایی برای خوابیدن در من به وجود نیامد و باز باعث شد پنجره ای از فکر خیالِ تو در ذهنم باز شود راستش راست میگویند عشق ذات خرابی دارد آخر کجای دنیا یک نفر در غم دوری و فراق هر روز و هر شب بمیرد و دیگری در آن طرف دنیا به قول مامان گلی مشغول هَللی تَللی باشد..
خلاصه میکنم نمیدانم این نامه را میخوای یا نه ولی خواستم بگویم اگر یک روز این نامه بجای اینکه به دست تو برسد به دست غریبه ای افتاد از او میخواهم که هرگز به سمت عشق نرود، عشق خیلی خطرناک است خیلی....