رویا مال قصه هاست؟
این بدجنس،عاشقته بیبی
ایزابلا با ذوق دوان دوان به سمت اتاقش رفت و خودشو پرت کرد رو تخت،خودکار رو برداشت و نزدیک کاغذ بردش و... چیزی به ذهنش نرسید. لب هاش آویزون شد و چیزی به ذهنش نرسید..
یک ساعت و نیم گذشت ولی او هنوز درگیر بود مخش به جایی دیگه قد نمیداد.پوفی کشید و با فکری که به سرش زد دوباره دوان دوان به سمت اتاق خواهرش رفت و در اتاقش رو با شدت باز کرد،ماری که سرش توی کتابش بود سرش رو با شوک بالا آورد و با دیدن ایزابلا روترش کرد و دوباره سرشو کرد توی کتابش ولی ایزابلا بی اهمیت بهش با شوق گفت:
_میخوام برام یه نامه بنویسی
و ذوق بالا پایین پرید و چشم هاشو بست و ادامه داد:عاشقانه باشه،عارفانه باشه،با احساس باشه.. ام.. ام.. میخوام وقتی میخوندش نفسش بند بیاد..میخوام هر نامه ای که دید یاد اون بیوفته میخوام هی توی مغزش
_من برات هیچ کوفتی نمینویسم
ایزابلا از رویای شیرینش عین کسی که از خواب پریده،بیرون پرید و من من کنان گفت :آخه..چرا؟
ماری با حرص پوزخند زد و با صدای بلندی گفت:چررررا؟ ااا الان بهت میگم کی بود رفت خبرچینی منو به مامان کردکه از خونه زدم بیرون؟
_من که عذرخواهی کردم
_کی بود که لباس منو به دوستش قرض داد و پاره برش گردوند؟
_اتفاقی بود!
_کی بود که باعث شد یه هفته از دبیرستان کوفتی اخراج بشم؟
_تقصیر من نبود
_کی بود که بخاطر حسادت رابطه منو با دیوید بهم زد؟
_اینکه طرف تو هول بوده به من چیه؟
ماری عصبی خندید و گفت :خیلی خب،خیلی خب ولی من برات نمی نویسم
_اخه چرا؟؟
_واقعا نمیدونی؟؟
ایزابلا سکوت کرد که ماری یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:فرض کنیم برات نوشتم،ولی تو فکر میکنی اون واقعا تو رو قبول میکنه؟
ایزابلا اخمی کرد و گفت :چرا نباید قبول کنه؟؟
ماری زد زیر خنده و همونطور که تمسخرآمیز میخندید گفت:بیخیال یه نگاه به خودت بنداز کی دلش میخواد با یه دختر بدجنس عقدهی که هیچ دوستی نداره، دوست بشه؟؟
ایزابلا ابروش بالا انداخت و گفت :نفرمایید تا وقتی احمق های مثل دیوید با یه این قیافه باهات دوست میشن من که سوفیا لورنم
ماری با صورت قرمز شده جیغ زد:دختره احمق از اتاقم برو بیرون
ایزابلا پشت چشمی براش نازک کرد گفت:نمیگفتی هم یه دقیقه دیگه هم توی این اشغال دونی نمیموندم
و از اتاق ماری بیرون رفت و با حرص زیر لب گفت :مگه خودم فلجم که میام به این عقده ای میگم؟
و دوباره پرید روی تخت نگاهی به کاغذ سفید انداخت و گفت :خیلی خی بلا فقط باید از احساساتت بگی
خودکار رو روی برگه به حرکت درآورد و نوشت:
"مایکل عزیز،سلام"
و... سلام؟و دست پاچه پیش خودش گفت:حالشم بپرسم؟
سرشو کوبید توی تخت و گفت :نه احمق،احساست
"میدونم دوستم داری،میدونم عاشقمی ولی لطفا دیگه اطراف من نچرخ واسم افت داره بدون خز و خیل های مثل تو کنارم برام افت داره.
ولی آخ چه کنم که دل رحمم میتونم یواشکی باهم قرار بزاریم یعنی نه اینکه من عاشقت باشم هااااا نه واسه تو میگم تو گناه داری منم که دل رحم اصلا هرچی که میکشم از این دله دل رحممه!
تو به شایعه ها گوش نکن من اصلا از خورد کردن بقیه لذت نمیبرم اصلا من موندم این همه شایعه از کجا میاد؟
اواااا خواهر تو گوز چه ربطی به شقیقه داره؟ ...فکر کنم دوباره عفت کلامم رو از دست دادم! خب بخاطر اینکا دارم با احمقی مثل تو نامه نگاری میکنم!!!
ایشششش من اگه عقل داشتم که نمیومدم به آدم سطح پایینی مثل تو نامه بدم میرفتم به جانی دپ نامه میدادم ولی گفتم که هرچی میکشم از این دله دل رحمه
پس...ساعت هشت میبنمت.
بایییییی! "
و یه لحظه با خودش فکر کردم چرا بهش تکست نداده؟ و خودش جواب خودشو داد شمارشو نداره دیگه
نگاه دیگه ای به نامه اش کرد و به این هوشش آفرین فرستاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیروزی عشق نصیب تو باد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
هنوزم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای کسی که خورشید جهان من بود...