این شعر عنوان هم ندارد.

شب شد. باز هم.
که از شب گریزی نیست؛ از فکر.
و از تو:
طلوع خیالِ شبانه‌ات!
و همهمه‌ی خاطرات...
موجیست که می‌کوبد بر سینه‌ام.
مینشیند.
می‌شویَد.
می‌بَرد هر چه غیرِ تو در سرم می‌رقصد؛
جشن تمام است! بِهَمَم می‌ریزی...
به سیاهی‌ تام میرسم؛ بی‌فکریِ عریان.
هیچ و پوچم.
و در تار و پود این ذهن، تنها تو گرفتاری.
به آغوشت میکشم.
که یادِ تو، کاشته‌ شده است در ژرف‌ترینِ من.
بذر حیات است.
نمی‌رویَد؛ اما باقی‌ست.
حال، تو طفلی شده‌ای که مرا پس‌ می‌زند!
حال، که بجز تو چیزی نمانده؟
تقلا میکنی که بروی؟
در جانَمی. نرو...!
اما پاره‌ میکنی این بند را.
رها میشوی از من.
رها میشوم از همه چیز.
مُرده‌ی واهیِ هیچم. هرز و هَدَر!
کشان کشانِ رد تو.
و تو تند میدوی... خوش و مخمور.
میدوی که جز مرا به بازی بگیری؟
آه میدوی... بی‌قید!
و از دلم میچِکی بر ناکجا.
رها شده‌ای.
رهایم کردی؛
در تاریکیِ سرد از بی‌مهریِ کثیر.
فروغِ آتش جانم بودی.
نیستی.
میلرزم.
پوسته‌ی خشکِ سودای تو را دور خودم‌ میپیچم.
و میپندارم،
که شب شد؛ باز هم.
که از شب گریزی نیست؛ از فکر.
از تو...
که سراسرِ ذهنم منتسب بود به تو.
در من شب شد. شب باقی ماند؛
اما تو به طلوع رسیده‌ای.
اِی تویی که در جانمی!
در دشتِ بی‌حد و حدودِ ذهنِ که میدوی؟
بر کدام مهدِ هوس؟
کدام ریشه‌ی سرخ...؟
نمیدانم.
نخواهم فهمید.
من مشقِ ممتدِ بی‌جوابی‌ام.
گمراه و پوک‌. محو.
خاموش...
اما اِی تو!
اِی تو که معنای منی!
در تمامَم روییدی و روبیدی همه را.
چه را از سر بگیرم؟
چه را از نو بسازم؟
همه‌ام بودی.
رفتی...
اِی تو!
اِی تو! توی مطلق؛
دیگر چه بگویم؟
جز آنکه رها باش؛ به خوشی.
که شاد‌ی‌ات آرزوست...
و من؟
"من مُرده‌ام؛
اما اگر قرار باشد تو را غمگین کند،
بلند میشوم."

دوستدار شما

پ. ن: بخش "علامت گذاری شده" در انتهای متن، باعث و بانی خلق این نوشته‌اس که خودم بی اندازه دوسش دارم. امیدوارم شما هم دوسش داشته باشین:)