ای نامه که می‌روی به‌سویش

متنی از ته مانده های نوت.
متنی از ته مانده های نوت.

ای نامه که می روی به سویش,

خبرش ده از خزان تنهایی که به کابوس های گاه و بیگاهم پروبال می بخشد. خبرش ده از تبسم های زیباتر از کهکشانش که به دیواره های فرو ریخته خاطرات، قابشان کردم. خبرش ده از رنگِ معنا باختنِ روز و شب، خبرش ده از شب های جنونم که غرقاب تاریکی و یادش در جای‌جای بلورین در هم شکسته قلبم، آشکاراست.

برایم از لحظه گره خوردن سیاه چاله نگاهش به این واژگان آشفته بگو، برایم از یخ زدگی انگشتانش بگو، از ریتم تند نفس هایش و از بغض پنهانش.


ولی... ولی مبادا پروانه های حساس من، سزاوار نباشند که چهره بی رنگش برهم بریزد. میترسم، ولی مبادا ذره ای از خاکستر شدن‌هایم را به رویش بیاوری، مبادا لبت به حروف تلخ و جملات سرد گشوده شود، مبادا فکر و خیال برت دارد که اگر قطره ای مروارید گونه از دیدگانش سرازیر شود قلبم همچنان توانایی تپیدن دارد و دلم تاب دارد ردش را لمس کنم، هرگز!


شاخه ای از گل مورد علاقه اش ضمیمه خواهم کرد، بماند به یادگار و بپوشاند رد اشک هایم را.

اینک که قول و قرار هایم را گذاشته ام، انتظار پاسخ ندارم. شاید آنقدر بی تفاوت شده باشد که به هنگام دیدنت، بی درنگ شروع کند به پاره کردن آخرین تارهای ابریشمین امید. شاید روزگاری، چند جزء خاکستر شده ات را یافتم، از گوشه کناره های رگبار گلوله های بی احساسش.

به راستی چگونه شد که طنین صدای سکوتش، این‌چنین آواره ام ساخت؟

کاش باری دیگر می توانستم شیشه عطری از رایحه عطر بی مانندش داشته باشم، کاش اگر به دستش نمی رسی، در آسمان شب هایش میان ستارگان بدرخشی، کاش هنوز هم با ماه حرف بزند.

کاش باز هم آن کلاویه مغرور، ماه شب هایم بود...

چه حال و احوال زار و پریشانی، افسوس از شب بیخوابی های بی پایانم.