واقعا هیچ.
02
سلام یحیا جانم،
امشب اینجا به شدت شلوغ است و خب فعلا کسی کار به کار من ندارد.فعلا کسی نمیگوید پشت آن میز چطور آن قدر مینشینی... هنوز خلوت مرا بههم نزده اند و قصد این را هم ندارند.بگذریم.
امروز دیر بیدار شدم و وقتی هم بیدار شدم فاطمه با لبهای به خنده گشوده شدهاش دستش را روی صورتم گذاشته بود...امید اگر تصویر دقیق و واضحی داشت همین تصویرصبحگاهی بود. هنوز محو لبخندش بودم که خودش را توی بغلم انداخت و دستش را دور گردنم حلقه کرد. صدای بابا از توی پذیرایی میآید. امروز باید برای ناهار و شام خرید کنم و چون مسیر فروشگاه کمی دور است باید با ماشین تا آنجا بروم و تو چقدر خوب میدانستی که چرا من این قدر از رانندگی میترسم...
تو آن روز پای به پای من آمدی و وقتی گفتم اضطراب دارم گفتی ببین اگر این بار هم نشد میریم دعوا! بار آخری که رفتم دیگر به سرم زده بود. دور میدان را پیچیده بودم و گفته در سراشیبی پارک دوبل کنم همهی کارها را انجام داده بودم و در پایان گفته بود : نوچ رانندگیات مخاطرهآمیز است. تو نبودی ولی من رفته بودم دعوا... با رییس پلیس که تازه منتقل شده بود...گفته بودم من حتی اگر جنازه ام باشم دیگر بعد از سیزده بار،میتوانم در لیگ رالی شرکت کنم. خیلی فریاد کشیده بودم.هنوز پردههای صوتی حنجرهام را که میلرزید یادم هست...
این بار بابا گفت باهم حلش میکنیم و خب میدانی یحیای عزیزم، هنوز هم انرژی خوب این حمایت بابا تا الان که دارم برایت مینویسم در عمق جانم هست.
شبها با وجود این مچالگی مستمر،به تو فکر میکنم. یعنی از پسش بر میآیی؟ یا تو را بیشتر و بیشتر در خود غرق میکند چنان که دیگر مرا نشناسی؟! آه از این غمهای عجیب و غریب که ما را در دنیای خود غرق میکند...آه از تنهاییهای مدرن...آه از این دوری...من که میدان دوای درد من و تو آغوش است و دوری عذاب مشترکمان. نبود بغل هردوی ما را میکشد و تو چه خوب میدانی که آغوش برای ما همان قدر ضروری است که اکسیژن برای انسان...
یحیای مهربانم،این روزها نبودنت مرا بیشتر از گنگی آینده رنجور میکند...بیشتر از ناراحتی قلبم وقتی به یادت بهمن میکشم! باید فانوس را خاموش کنم عزیزم... دیگر نمیتوانم ادامه دهم. دیگر بغض نمیگذارد تو را صدا کنم،لرزش صدایم آوای نامت را جابجا میکند... چشمانم از خیال تو از نفس افتادهاند...
یحیا! تو بالاخره از کدام راه میرسی؟ هوم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
قبل از
مطلبی دیگر از این انتشارات
تار مویی که برایم به ارث گذاشت. (برای مادربزرگم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پس جهانت چه شد؟