واقعا هیچ.
00
سلام یحیای من!
امشب آن قدر غمگینم که پناه بردهام به نوشتن و خواندن. چند روز پیش وقتی بعد از پایان پروژه رفتیم قدم بزنیم،شهریار گفت راستی تو کتاب بختیارعلی را خواندی؟راستش در دنیا چیزهایی هست که تو هنوز نمیدانی.زندگی با تمام ابعادش هرچقدر ساده،باز هم می تواند دست نیافتنی باشد.گفتمش نه! اولین کتابفروشی را پیچیدیم داخل دو جلد کتاب کشید بیرون و گفت هدیه از طرف من. امروز که داشتم فکر میکردم گفتم کاش ازش امضا بگیرم. بگذریم.
حالا کتاب غروب پروانه،یکی از همان هایی که آن روز شهریار برایم خرید را برداشتهم آمدهام پشت لپتاپ و لیست کارها را ردیف کرده ام و حالا میخواهم چندخطی را هایلایت کنم. جدیدا دیگر با ماژیک به جانش نمیافتم.گوشهی دفتر مینویسم...اعتیاد به رنگی بودن را ازبین میبرد.
روزها که خود را با کار مشغول میکنم و شب که میشود از شدت غمها مچاله میشوم و آه از این مچالگی... شب و روزگارت خوش یحیای من! زندان بان به سراغم آمده...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو چاقویی هستی که من در درون خودم میچرخانم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
طلوع بدون خورشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
پشت میز های خالی!