برای یک و یگانه مادر


به نام آفریننده‌ی فرشته‌ی زمینی"مادر".

مادر عزیزم!در نیمه بیست سالگی و در اوج جوانی‌ام،چند سطری برایت می‌نویسم.همیشه در نوشته هایم گفته‌ام که نامه نوشتن را دوست دارم.یادت هست بچه تر که بودم،مجبورت می‌کردم برای دوستم نامه بنویسی؟حال آنکه نه من نوشتن را بلد بودم و نه دوستم خواندن را.مادر هایمان می‌نوشتند و برای ما می‌خواندند.بچه بودم دیگر.۶سالم بود.حالا پارسا بزرگتر شده و دردسر هایش هم متناسب سنش قد کشیده‌اند.

مامان!یادم دادی همیشه خوب باشم و خوبی کنم.خوراکی هایم را تقسیم کنم و به دوستانم در تکالیفشان کمک کنم اما جلو تر که رفتم و بزرگتر که شدم،آدم های زیادی به من ثابت کردند که لایق محبت دیدن نیستند.مامان من می‌خواستم ناجی‌شان باشم اما هیچ کدام از آدم های دورم به ناجی نیاز ندارند و کاش زودتر می‌دانستم.

مامان همیشه برایت درد سر بوده‌ام.بالاخره پسر بچه است و شر و شور خاص خودش اما خودت بهتر از هرکس می‌دانی که تنها هدف من خوشحال نگه داشتن توست.طوری که در دلت بگویی:این پسر من است.این همان پسری است که می‌تواند مثل داستان هایی که برایش خواندم،سوار بر اسب سفید در زندگی‌اش بتازد.

مامان خیلی وقت ها طبل تو خالی می‌شوم و حس می‌کنم کسی شدم اما به قولی تمامش،هارت و پورت است.جلوی تو همان پسرکِ زندگی نابلدِ ۶ ساله‌ام.مامان می‌دانم شانه‌ی هیچ دختری نمی‌تواند جای شانه‌ی تو را بگیرد و فهمیدم تنها تو هستی که با تمام اخلاق بدم مرا تحمل می‌کنی.

مامان خودت پسرت را بهتر از هرکسی می‌شناسی.به کم قانع نیستم و همین دلیل روزی باعث مرگم خواهد شد.خیلی وقت ها باخت های سنگینی داده‌ام ولی دلم به"پارسا است دیگر"ها گفتنِ تو خوش است.

مادرم فهمیدم که هیچ کسی جز خانواده پشت آدم نیست.همه پشت می‌کنند و هر کسی در آستینش دشنه‌ای دارد و وقتی دیگر استفاده‌ای برایش نداشتی،آن را در سینه‌ات فرو می‌کند.مادرم سوگند می‌خورم که تا پای جانم به خانواده‌ام وفادار بمانم.طوری که خودت یادم دادی.

مادرم!آدم ها مرا روانی می‌کنند و به من می‌گویند روانی!خودشان دلم را سنگ می‌کنند و به می‌گویند:سنگ‌دل!تنها جنس دیگری هستی که در قلبم جای داری مادرم.جای تو تا ابد همانجا محفوظ است.

مامان!تا اینجا همیشه پشتم بودی.همیشه هوایم را داشتی.خب فرشته بودن کار سختی‌است دیگر:)اما اجازه بده کمی واقعی تر بنویسم.واقعیت تلخ است پس اگر کمی قلمم تیز شد،مرا ببخش.

مادرم از وقتی پایم را از فضای امن خانه بیرون گذاشتم،دیدم که این دنیا با تمام کتاب قصه هایی که برایم می‌خواندی فرق دارد.مامان اینجا،تماشای غرق شدن آدم ها در مشکلات روی بورس است.کسی کمک نمی‌کند.مامان خیلی سعی ‌کردم پسر خوبی باشم ولی بیا واقع بین باشیم.اینجا ایران است.پسر خوب و سر به زیر را سوارش می‌شوند.استفاده‌اش می‌کنند و تمام که شد در سطل آشغال پیدایش می‌کنند.پس منم یاد گرفتم گاهی وقت ها با آدم ها شطرنج بازی کنم.یاد گرفتم همیشه شاه باشم ولی گاهی وقت ها برای شاه شدن باید وزیر خوبی بود.باید چیزهایی فدا کرد تا به خواسته واقعی رسید.مامان دنیای واقعی یک فیلمِ شاهکار با بازیگرهای سوپر استار است.اینجا به اسم خدا و پیامبرش انقدر گناه می‌کنند که تو به همه چیز شک می‌کنی.مامان!این دنیا به من یاد داد قلبم را خفه کنم تا چشمانم برای هر بی لیاقتی خیس نشود‌.مامان من عاشقانه نوشتن را خوب بلدم و مدیون کتاب هایی هستم که برایم می‌خواندی اما همین کتاب ها انقدر رویای عشق حقیقی را در سر من پروراند که از همانجا ضربه خوردم.بگذریم مادر.

مامان اشتباه کم نداشته‌ام ولی تا همینجا راضی‌ام از خودم.مادرم بخندی ها!تمام دنیای این پسر در خنده های تو خلاصه می‌شود.بخند خنده هایت خوب است برایم.دوستت دارم فرشته‌ی من.

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
که‌ کند مادر تو با من‌ جنگ‌

هرکجا بیندم‌ از دور کند
چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازک‌ من‌ تیری‌ خدنگ‌

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در کام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ ترا
تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌

روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا برد زاینه‌ قلبم‌ زنگ‌

عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌

رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ‌

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌
و اندکی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:

آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ
ایرج میرزا