برسد به دست دوست...

کجایی؟!

واقعا دلم می خواهد بدانم در لحظه ی به خصوصی که من غرق میشوم در قواعد منطق و به تعریف و استدلال و قیاس فکر می کنم تو کجایی؟لحظه ای که از پیدا نکردن جواب مسئله در گزینه ها به خود میپیچم به چی فکر می کنی؟تابحال در میان روزمرگی هایت به من هم فکر کرده ای؟

من اما گاهی عجیب دلم برایت تنگ می شود.

شاید همه بگویند مضحک است،مضحک است دلتنگی برای کسی که هنوز ندیده ای...
آوای دلنشین کلامش را نشنیده ای...
چسمان نافذش عمق جانت را تسخیر نکرده...
اما چه کنم؟گاهی عجیب دلتنگ تو می شوم.

دلتنگ خاطراتی که هنوز نساخته ایم

دلتنگ اشک هایی که بر شانه های تو نریخته ام

دلتنگ بودنت ـن زمان که دلم نبودن در این کره ی خاکی را می خواهد

هیچ کس نمی داند اما من مطمئنم:گر در یمنی چو با منی پیش منی:)


دفتر شعرم را باز کنیم

هر شعری که آمد تو بخوانی و من غرق صدایت بشوم.

من بخوانم و تو لبخند بزنی...

با دو بیت شعر و دو فنجان چای و در کنار هم بودن

لازم نیست کسی چیزی بگوید

گاهی همین بودن ها کافی است

گاهی با دانستن بودنش پشتت گرم می شود

دلت گرم تر

فقط یک جمله کافی است

"من همیشه هستم"

همین جمله هستی ام را به هستی ات گره می زند...

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است / مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست



شب ها من چادر رنگی به سر کنم.

تو جلو بایستی و من پشت سرت...

باهم قنوت کنیم.

باهم سجود کنیم.

و خدا همان حقیقی ترین معشوقی است که دل های مارا بهم پیوند داد...

تو قرآن بخوانی و صوت محزونت رها کند مرا از هر آنچه در دنیا هست...

عاشقانه تر از پیام وحی مگر داریم؟

حال عشق کوچکمان به بزرگ ترین عشق موجود اگر پیوند بخورد و رنگ خدا بگیرد. چه می شود...!

عشق هایی که رنگ خدا می گیرند زیبا تر اند.

به تمنای تو دریا شده ام گرچه یکی است / سهم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه



من و تو رفاقت می کنیم در مسیر حضرتش.

من و تو رقابت می کنیم در زود تر رسیدن به جانبش...

دوست دارم تو همیشه چند قدم جلو تر باشی و با لبخندت مرا نه به سوی خود که به سوی آنکه به عشقش مرا هم جا گذاشته ای بخواند...

روزی که در سادگی خویش غرق در معنویت شویم...

زندگیمان را خشت خشت بسازیم.

خشتی از شعر

خشتی از عشق

خشتی از نور

ملات خانه ی ما نام خدا باشد.

بعدهر خشت توکل کنیم

توسل کنیم

ما ملک سلیمان نمی خواهیم

گنج قارون نمی خواهیم

سقفی از عشق و ایمان مارا کفایت می کند...


کودکانمان را عاشق تر از خود پرورش می دهیم.

بذر محبت در دل هایشان می کاریم.

با آب حیاتی چون قرآن بذر وجودشان را پرورش می دهیم.

حسادت و کینه را در دل هایشان هرس می کنیم.

ماحصل زندگی من و تو همین بس که کودکانی بسازیم که در محضرش رو سپیدمان کنند...

باز میپرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت؟ / تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود



این شعرو پارسال گفتم.اون موقع به نظرم خیلی عیب و نقص نداشت ولی الان که با عروض و قافیه بیشتر آشنا شدم میفهمم نه وزن و قافیه اش درسته که بگیم کلاسیک نه ساختارش به شعر سپید می خوره ولی خب هر چی باشه بلاخره یه آهنگی داره محتواشو خیلی دوست دارم.

گهر گشت چشمم به گوهر یعقوب

چو مریم لبم سیر گشته ز جوی

جهانم چو موسی گره خورده نیل

شکافش چو فرعون تو غرقه بمیر

به تاریکی ام یونسی در شبی

که ماهی نی ام بی خبر در تبی

به نوحم اگر نهصد و بیش بود

دلم اربا اربا ز تو ریش بود

زلیخاییان چون که سودا کنند

چو دل نیست ترسم که رسوا کنند

تویی نور هستی ده پایدار

عزیزیِ مصرم نباشد قرار

گلستان شود آتش هجر یار

چو کوته کند عمر را کردگار

سلیمان اگر میبدم من فغان

که زنبور باشی به گوش شهان

که صوت و نوای تو داوود را

خجل کرده در گوشه ای بی صدا

تو را قوم لوطی گران می ندید

وگر نه بشوید گنه را ز دید

خلیل ار بُدم آزمون با تو گشت

به کفرم شهادت ز دریا و دشت

قسم بر محمد به صوت علی

به چشمان مستت مگر کافری؟

گمانت چو ایوب من در تبم؟

که سرمه کشانت نگیرد لبم؟

خرامید آن گل به گرداب دل

صفورا نبُد آنکه دزدید دل

سرم ار جدا شد چو یحیی ز تن

خیالت بماند همی در وطن

رها کن رها کن تنم را به گور

که زاغت بیاموخت آداب گور