ولی همه زیبایی ها تنها با صداقت معنا پیدا میکنند
بهار، به تو بازخواهم گشت
آدم ها میآیند و میروند،و بهار هم.
روی چمن ها نشسته ام. عطر پونه های وحشی را به رگ هایم تزریق میکنم. میگذارم باد همه چیز را با خود ببرد؛ ولی تو را نه. دیگر بابونه ها را نمیچینم، به عذاب وجدان بعدش نمی ارزد؛ اگر میوه کاجی روی زمین ببینم، دیگر به ناکجا آباد شوتَش نمیکنم، آن را برمیدارم و در کوله ام میگذارم؛ هرچقدر که صاف یا کجوکوله باشد، هرچقدر که بار روی شانه هایم سنگین شود...
آدم ها میآیند و میروند، و پاییز هم.
برگی که جدا میشود و میافتد، شاید روزی همنفس شاخه ای بوده است. نمیدانم شاخه وقتی افتادن اورا تماشا میکرد، چه کرده است و چه میتوانست بکند؟! ولی باز دوباره بهار میرسد و برگی دیگر...
کتاب ها و کاج ها تمام این مسیر را روی شانه های من طی میکنند و من بار سنگین غم تو را، میان آنها جا داده ام تا از یاد نبرم؛ تو را خودم را.
و برگ های پائیزی را دیگر لِه نمیکنم. آنها را برمیدارم و میان صفحات کتاب خاطرات میگذارم، تا فراموش نکنند پاییز را، شاخه را، عشق را.
مانند زمانی که تمام بیشه فرش میشد زیرپاهایمان، تا باریدن ابرهارا جشن بگیریم، منتظرم؛ منتظرم تا باران ببارد و خاطراتمان را زنده نگهدارد. که من از شاخه ها شکیبایی را آموختم و از برگ ها رفتن را. آموختم که چون پس از این پاییز، بهار ست؛ معادی نیز هست و پس از رفتن تو، من به تو باز خواهم گشت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیلی دور، خیلی نزدیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدَمَک
مطلبی دیگر از این انتشارات
دست در دست تو، قدم زنان تا ابد