مُراسلاتِ خیالات...
بهار...
میرزا جهانگیرخان، تصدقتان؛ ایام طولانیست که دستم به نوشتن نرفته است، پیش از این قفل به دهانمان بود که نگوییم و موم در گوشهایمان که نشنویم، و حالا ریسمان به مخیلاتمان هم انداختهایم که مرغ خیالمان نپرد و پابستهاش کردیم به آب و دانهای در کف همین قفس، که عافیت باشد. جنابتان بهتر از هر کسی میداند که خیال را پرو بال که بدهی دیگر به شصت نمیآید، چنان اوج میگیرد و از نظر دور میشود که سیمرغ را مانَد و کوه قاف... و حالا بیش از هر نوبهی دیگری، مرغِ خیال هوس پر کشیدن کرده و با اینهمه جسم نحیف و پر ریختهاش بندیِ قفس است و گرفتار. بگذرم میرزا، خاطرتان را در آن سیاهچال بیش از این مکدر نکنم، گمانم مسبوق باشید که شب عیدی آقا سید نصرت از محبس آزاد شد، از آن یال و کوپالِ شیر شرزه گود زورخانه شاه مردان، جز پوستی کشیده بر چند پاره استخوان باقی نمانده بود، علی ایالحال در عجبم از برق نگاهش میرزا؛ قدرتی خدا اشقیای جور این یک قلم را نتوانسته بودند از سید بگیرند، به همان تیزی من قبل رفتناش به محبس بود و بلکه تیزتر و برندهتر هم شده بود. روز اول سالی برای دستبوس و سلام عید آمد به دیدن پریجان، نشستیم و چند ساعتی حرف زدیم از همهجا، از دکان کتابفروشیاش گفت که عمله نظمیه ویراناش کردهاند و قصد دارد دوباره سرپایش کند و معقول دخل و خرجش را از همان دکان دربیاورد، مرد بلند نظریست این سیدِ خدا. بعد رفتنش پریجان یک دل سیر گریه کرد و هر چه کشتهیارش شدم که نوروز و گریه به هم نمیخوانند، شگون ندارد، به خرجش نرفت که نرفت؛ دلتنگ شماست و تا نیایید، حال و احوال ما همین است؛ اوضاع روزنامه هم به راه است، هر چند از هر ده سطری که مینویسیم، پنج سطرش را دیوان جدیدالتاسیسی به نام اداره سانسور که صنیعالملک نامی را به مصدریاش منصوب کردهاند، قلم میگیرد؛ نوشتن و چاپ هر روز دشوارتر میشود، هر چند در این ایام سرد، تنور برخی مطبعه چنان که افتد و دانی گرم است، همانها که همیشه بلد بودهاند کجای سفره بنشیند که یمین و یسارشان چربتر باشد. از بازار و مردم هم خبر اگر بگویم، همان است که مطلعید، سر را پایین انداختهاند و زندگی و اهل و عیال را با هر ضرب و زوری که شده رتق و فتق میکنند؛ این روزها احوال مردم مصداق اظهر من الشمسِ سیلی است و صورت سرخ؛ اما این مردم، مردم سال پاری نیستند، گلویشان بغض دارد و دلشان از کینهی جور لبریز؛ اشقیای جور به خیالشان است که "دارها برچیده خونها شستهاند" و همهچیز را تمام کردهاند. اما نمیدانند که این زخم ناسور کهنه شده دوباره سر باز خواهد کرد و خون دوباره میجوشد؛ تاریخ این مملکت پر است از این فراز و نشیبها، و گفتهاند "چنین نبود و چنین نیز هم نخواهد ماند"، زمستان رفتنیست، باغات و صحرا و دل این مردم دوباره غرق بهار خواهد شد. ختم کنم به چند بیت، بهارا چه شیرین و شاد آمدی
که با مژدهداران داد آمدی
بده داد ما را که خون خوردهایم
ستمهای آن سرنگون بردهایم
بدر برده از دست بیدادگر
دلی در بدر، غرق خون جگر
دلی، مانده صد زخم خنجر در او
دلی، کین خون برادر در او
دلی، در عزای عزیزان به درد
ندانی که نامرد با ما چه کرد
گرفتند و بردند و آویختند
چه خونها که هر صبحدم ریختند
ندادند رخصت که بیوه زنی
بر آرد ز سوز جگر شیونی
نه آن سوگواری که نگذاشتند
که ازگریه هم باز میداشتند
(سایه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه صد و نه ( نامه ای از چخوف برای تو)
مطلبی دیگر از این انتشارات
Scent of a woman
مطلبی دیگر از این انتشارات
حلالم کن نوکرتم!