به بهانه عشق

زری عزیزم

توی گوشی یادداشت هایی دارم که مثل مغازه عطاری هر چیزی توش پیدا میشه. از جملات جالب کتاب هایی که خوندیم گرفته تا لیست خرید خونه، لیست سفارش رستورانی که چتد وقت پیش رفتیم، یادداشت های کاری، پیش نویس متن، لیست فیلمای جالب و....

یه وقتایی یه چیزای جالبی هم‌به ذهنم‌میاد و نکته وار مینویسم تا بعدا بهش فکر کنم. بماند که بعضی وقتا یادم میره اون‌نکات خلاصه چی بودن و به چی اشاره داشتن!

این وسط یه لیست کوچیک داشتم در رابطه با عشق. نه عشق لیلی و مجنون که داد میزنه. یه چیزایی که باید ریز بشی ببینی. چیزایی که در نگاه اول انگار بی اهمیته ولی وقتی خوب توجه میکنی تازه میفهمی که:

این مدعیان در طلبش بی خبرانند

آن را که خبری شد سخنی باز نیامد.


یک:

دانشجو که بودم‌، شرکت یکی از آشناها رفتم تا با محیط و کاراشون آشنا بشم. تو اتاق انتظار پسری کنارم‌نشسته بود و دو شاخه گل مریم‌ دستش بود. جوری که بوی گل کل اتاق رو گرفته بود. رفتم داخل و همون لحظه منشی گفت که نامزدش دنبالش اومده و میخواد بره(قبلنا نامزد واقعا نامزد بود. نه مثل الان که به دوستیهای دو سه روزه هم میگن نامزد).

موقع رفتن از لای در نگاه کردم. اون‌ پسر اتاق انتظار نامزد منشی و بود و لحظه ای که همدیگه رو دیدن برق عحیبی رو تو چشمای پسره دیدم. ترکیبی از غرور و دوست داشتن. من منشی رو نمیدیدم‌ و نفهمیدم‌ پسره از دیدن عشقش خوشحال تر بود یا دختره از دیدن‌ گل ها. و اونا هم‌ هیچ وقت نفهمیدن‌که دیدن اون صحنه چه تاثیر عجیبی روم‌گذاشت. انگار فریمی از عشق ناب و بدون رتوش میبینم.

دوست داشتم‌ میشد به اون دختره بگم‌ اون دو شاخه گلی که دست پسر بود ارزشش از هر دارایی که در آینده قراره برات بگیره بیشتره.


دو:

سال ها بعد واحدی اجاره کردیم‌که سرایدار داشت. یه زن و مرد که تو یه واحد کوچیک سرایداری ساکن بودن. بخشی از صورت خانمه سوخته بود و من هیچ وقت به اون صورت نتونستم نگاه کنم. میترسیدم‌ نکنه اون زن خجالت بکشه یاناراحت بشه. ولی مامان میگفت که از اون بخش سالم‌صورت مشخصه که زن، زیبا بوده.

اون زوج‌ بنا به شغل و درآمدشون قطعا نمیتونستن تفریح لاکچری داشته باشن. شاید حتی تفریحات ساده رو هم نمیشد به راحتی تجربه کنن. یک روز که هوا خوب بود گفتن ناهار میخوایم‌بریم بیرون. توی حیاط بودم که با هم از جلومون رد شدن. وسایل پیک‌نیک و خوردنی ها روی یه دوچرخه بود و مرد بدون اینکه سوار دوچرخه بشه پیاده با زنش رفتن بیرون. ترک دوچرخه یا بند لاستیکی یه نوشابه خانواده زرد نصفه رو بسته بودن که با حرکت دوچرخه مایع توش تکون میخورد و قطعا تا موقع خوردن ناهار اون نوشابه به یه شربت شیرین بدون گاز تبدیل میشد. ولی اون لحظه یه جور خوشی تو نگاه اون زوج بود انگار که آخر هفته قراره تو جزایر قناری ناهارشونو تو یه رستوران‌ پنج‌ ستاره میشلن بخورن.


سه:

عروسی یکی از دخترای فامیل بود و خونشون دعوت بودیم. اون زمان مثل الان‌نبود که ملت یه شام‌بخورن‌و برگردن خونه. از یکی دو روز قبل تا دو سه روز بعد عروسی هم مهمونا حضور داشتن! فردای عروسی وقته همه خسته از شب قبل، خوابیده بودن من با دوستام رفتم کوه. وقتی برگشتم بقیه مهمونا موقتا به یه مراسم‌ رفتن. من چون خسته بودم‌نرفتم و خوابیدم. فقط پدر و مادر عروس و من توی خونه بودیم‌. تو خواب و بیداری متوجه شدم‌که دارن با هم حرف میزنن.

مرد خونه داشت از همسرش تشکر میکرد بابت زحماتش برای دخترشون بابت عروسی. پذیرایی از مهمونا و...

الان یه چیز عادیه. ولی ۲۰ سال پیش برای یک زن و مرد ۶۰ ساله اونم‌با اون سیستم مردسالارانه این‌حرکت مرد خیلی تابوشکنی بود! مثل الان نبود که از این کارشون بخوان فیلم و عکس بگیرن وبا کپشن های عاشقانه پست اینستاگرام بزارن. هیچ خودنمایی نبود خودشون بودن و خودشون.


نوشابه‌ی غذا، شاخه گل دیدار، اون تشکر ساده، به خودی خود ارزش خاصی ندارن. ولی توی موقعیت های خاصی ارزششون از هر چیزی بیشتر میشه. وجودشون نشون میده یه نیرویی بالاتر از صرفا بودن با هم وجود داره.

من‌فکر میکنم عشق چیزی نیست که فریادش میزنن. اون آتیشی نیست که همه از دور ببیننش. عشق آتش زیر خاکستره. گرمه، کسی نمیبینه ولی گرماش هست. و واسه مدت طولانی هم‌ هست. حتی اگه فکر کنی دیگه وجود نداره، یه جوری خودشو نشون‌ میده. با یه شاخه گل، یه نوشابه بدون‌ گاز و یه تشکر ساده.


مثل چشمات. من عشقو تو چشمات میبینم. تو عکسات. مثل عکسی که الان‌برام‌فرستادی و من‌بهت گفتم زری روشن. و تو پرسیدی چرا روشن؟

این روشنی عشقه. وگرنه چشم رو که همه دارن.

من گرمای عشق رو تو وجودم‌حس میکنم مثل اون‌ گرمای آتش زیر خاکستر. تو یه وقتایی میگی نمیبینمش‌. ولی خیالت راحت. وجود داره. خیلیا نمیبیننش.شاید یه وقتایی نبینیش. ولی..... هست.

دوستدارت

علی