به خدا می‌سپارمت.

این دود کهنه را
که هنوز از خاکستر برمی‌خیزد
به جای آتش اینجا نسیه می‌گذارم

چه سوگی سزاوارتر برای عشق
جز آن که نیمه‌های شب، تو را
در خلوص مناجات‌، نامیرا کرده باشم؟
و چه محرابی صوفیانه‌تر
از گوشه‌ی تاریک دیواری
که شمرده‌شمرده حال مرا برای آسمان شرح داده است؟

چه وداعی از این عاشقانه‌تر
که به سوی فردا بدرقه‌ات می‌کنم
و آسوده‌خیالم که تمام پیکرِ جاده‌
پیچیده در حریرِ دعای من است
برای تو

من در این سجاده
تمام زمزم را اشک ریخته‌ام
و شاید اشک این گنهکارِ خسته
گناهی هم از روی دوش تو بشوید
شاید به حرمت عشق
دوزخ به شرم بیاید از سوختنِ ما‌

برای آخرین بار
تو را در گوشِ قبله فریاد می‌زنم
و صدای قلم‌های ملائک
آنگاه که نامت را
با خون بر دفتر‌هایشان حک می‌کنند
طنین می‌اندازد در بی‌کرانِ بهشت

به خدا می‌سپارمت
و می‌دانم
که تو را مهربانانه در آغوش خواهد کشید


۲۱ فروردین ۱۴۰۴