به یاد بیاور

just one last dance...before we say goodbye
just one last dance...before we say goodbye


اتفاقات زندگی ام آن نوع بد هایش آنقدر زیاد است که نمیدانم در این سن کم و راه طولانی آیا هنوز جایی برای خطا کردن گذاشته ام؟....حتی تصور رسوا شدنم....دیدن قیافه هایشان در آن لحظه، به یاد ماندنی ترین سکانسِ کلِ لحظاتِ ما خواهد بود....حتی به یاد ماندنی تر از اولین لمسِ مان.... میخواهم همه را بر گردن یکی بندازم گویی مدال طلا برده است..اتفاقی نبود که میان این حجم انبوه آدم...صاف در فرق زندگی ام تو بیایی...حتما این زبانِ لال مانده نشانی از تو به آن بالایی ها داده است...از کدام کتاب به داستانِ من آمده ای؟....تو جوابِ کدام آرزویِ من در هنگام ناهوشیاری ام هستی؟.....در اول دعای ام به که قسم خوردم که اجابت شده ای؟...از قوی بودن به جان می آیم و تو جان می شوی، جانِ من به من برنگرد که در این داستان در یکی از بند هایش دیگر حس تعلقی بینمان نخواهد بود....زمانی ما دیگر هیچکداممان متعلق به داستان یکدیگر نخواهیم بود...از تو پرسیدم چه چیز را تغییر میدهی....هیچ چیز برای تغییر برایت نبود...تو نیازی به تغییر نداشتی....تو مدت هاست عادت داده ای خودت را....تو حتی خودخواهانه تری....چه اهمیتی خواهم داشت....چه اهمیتی دارد برایت منِ بی تو...من انتها ها را در هاله ای محو می بینم....همین حالا بگذار ببینمت....بعد از بوییدنت همزمان با لمس کردنت آرام با نفسی سرد زیر گوش هایت نجوا خواهم کرد: "تو از اول هم برای من نبودی، برگرد به داستان خودت"