بِه مو گویی که سَرگردون چِرایی؟


[بسم الله الرحمن الرحیم]

ابتدا با نام تو آغاز می‌کنم، که می‌دانی، که می‌دانم که می‌دانی چیزهایی برای از دست دادن دارم، بهانه‌ای برای بازگشت به تو...

موهایش تار به تار زندگی ، برای نواختن نفس هایم اما سه تار هم کافیست ولی [الحمد لله الذي أعطى الكثير] و عمری قلیل که برای داشتن تو کفایت نمی‌کند...

می‌گفتم؛ موهایش تار به تار زندگی من است، خودش، ماه‌گون، می درخشد و حلقه بر این تارها زده، چشمانش، دو نگین، این سو و آن سو، ، افسار که پاره می‌شود، می‌خندد و اسب سرکش روحم را رام می‌کند، معجزه کرده، اما نه ادعای پیامبری، خلق کرده خشت به خشت، از نو، عشق را در من، اما نه ادعای خداوندگاری، پس به راستی اون کیست و اگر کسی نیست چیست...

آن هنگام که سرنوشت، سنگر به سنگر مرا فتح می‌کند و فاتحانه هر دری را که هزاران قفل زدم، مفتاح می‌زند، پس آخرین سنگر تویی، تویی که قول ماندنت را به تمام درختان باغمان داده‌ام، قول دادم، قول مردانه داده‌ام، وقتی تارهایمان را برف زمانه پوشاند، وقتی چرخ حکم کرد که دیگر چرخ نفس هایمان یکی درمیان بچرخد، کیف سازمان، مثل روزهای اول کوک باشد...