بیا و کشتی ما در شط شراب انداز...

₰ میرزا جهانگیرخان، تصدقتان؛ بی فوت وقت به عرض برسانم، حقیر به مجرد دریافت دستخط عزیزتان، مبنی بر آزادی قریب‌الوقوع احتمالی، دست روی دست نگذاشته، به هر دیار البشری که می‌توانستم نامه و استغاثه ارسال کرده‌ام،"باشد کزین میانه یکی کارگر شود"؛ علی‌الخصوص حضور جناب میرزا هادی‌خان لاهیجانی، که چند وقتی‌ست برو بیایی به راه انداخته و نزدیکی مقبولی با ابواب جمعی دربار به هم زده و دور نیست تا در دم و دستگاه حکومتی، دستاویز قرص و محکمی پیدا کند. مرسوله‌ی معروض با یادآوری حق صحبت دیرین فتح باب شد و با وعده‌ی باغ سیب و انگور میگون ختم؛ همان که یک‌ماه من قبل حبس‌تان، آذین‌اش بستیم و میزبان هم‌قطاران شدیم از باب چاپ نمره صد مطبعه. قطعه زمین مرغوبی‌ست این باغ و از مایملک اراضی پدری، فدای یک تار موی‌تان، به گردن من بیش از این حق دارید؛ علی‌العجاله امیدم به باریتعالی‌ست که تخم طمع را در دل جنابش انداخته‌ باشم. مزید بر این همان شب هم دیدم برق چشمان میرزا هادی‌خان را، افاضات هم فرمودند از قول جناب سعدی: "تنگ‌چشمان نظر به میوه کنند/ما تماشا کنان بستانیم." این جماعت تمام دین و دنیای‌شان همان چند وجب خاک باغ است و در و دیوارهای خانه و یکی دو سکه اشرفی، گیرم بیشتر یا کمتر؛ سیری ندارند قدرتیِ خدا. یک‌بار نشد بنشینیم با این جماعت به حرف و حرفِ چیز دیگری باشد به غیر از امورات دنیا. دست بدهد کاخ شاه را هم بیع و معامله می‌کنند، چشم‌هایشان ذرعِ سر خود دارد، یکجا که وارد می‌شوند بی‌اختیار عرض و طولش را درمی‌آورند و حساب و کتاب می‌کنند که چقدر می‌ارزد. حالا امید بسته‌ام که به طمع همان باغ، قدم صلحی بردارد و بند از پای شما باز شود. دلم لک زده که بیاید و بنشینیم میان مهتابی و سیگار دود کنیم و تا دم صبح بگوییم از صدای طاهرزاده و شعر خاقانی، خاطرتان هست چه غوغایی کرد با صدایش آن شب در انجمن اخوت: "کار عشق از وصل و هجران درگذشت/درد ما از دست درمان درگذشت..."، دلخوش به همین خیالاتم میرزا، بلکه همین خیالات افاقه کند و سر این رشته دوباره به دست بیاید. از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان، تمام صبح که مشغولم به نگارش سطورات روزنامه و رتق و فتق امورات مطبعه، حواسم پی‌جور شب است، روزها آزار دهنده شده‌اند میرزا. شب اما هنوز قواره دارد، به قاعده است و می‌شود نشست و چند خطی نوشت یا یکی دو سطری خواند. همین شب‌های زمستانی، مهتاب که قلندرانه سینه‌ی آسمان را سِیر می‌کند، می‌نشینم پشت میز تحریر و تا پلک‌هایم سنگین شوند، یک‌بند می‌نویسم. بدری‌بانو گاهی سر می‌زند، یکی دو بارِ سر شب، دعا به جانمان می‌کند و شب‌هایی که بی‌خوابی مستمر می‌شود و تا صبح می‌نشینم به نوشتن و خواندن، مِن قبل طلوعی که بلند می‌شود برای دست‌نماز، یکی دو تا نفرین مادرانه حواله‌مان. و وقت ناشتایی اما، تلخی سر صبح‌اش را با یکی دو استکان شاه عباسی، چای قند پهلو، شیرین می‌کند. خانم‌جان همیشه جویای احوال هستند، هر بار که مطلع می‌شوند در حال نوشتن دست‌خطم برای جنابتان، اوامر می‌فرمایند به جهت کتابت سلام گرم ایشان به حضورتان. اینجا همه چشم انتظار بازگشت‌تان هستند. شنیدم از بدری‌خانم که گفتند، مارال یکی دوباری جهت ملاقات به محبس‌خانه آمده‌اند و توفیق امر حاصل نشده. سپردم اگر دوباره قصد ملاقات کردند، بفرمایند تا ببینم به کدامیک از این قلچماق‌های زندان می‌شود یکی دو سکه داد و آهنش را نرم کرد، که رضا بدهد همشیره بیاید به ملاقات. هر چند می‌دانم که محبس، جای ایشان نیست، ولو به چند لحظه؛ دلتنگی اما قوت بیشتری دارد، علی ای‌الحاله اگر طی ایام آتی، فرصتی دست داد به جهت ملاقات، کار را به حساب یکدنگی ایشان و گردن از مو باریک‌تر حقیر بگذارید. بیش از این مصدع اوقات‌تان نشوم، بیاید میرزا که هزار کار مانده داریم.