بید مجنون

در آن کوچه که قدم میگذاری بیدی را میبینی که تنهاست و مجنون مانده ، مادربزرگم میگفت کنار قبرت بیدی را بکار که بعداً دست به دست او از قبرت خارج شوی . اینجا هم قبرستانی ست از خاطراتمان گاهی پتو خاکی خود را کنار میزنند در هوای ذهنم رندانه دست در دست هم نفسی چاق میکنند.

اول ها که اینجا می آمدیم ،‌ همچون بید میلرزیدم ، میخواستم بدانی مجنونت شده ام ، میخواستم بدانی کمان ابروانت چشمانت را به زه و با دقت زیبایی گیسوانت دلم را به هدف میکشند ، میخواستم بدانی تیر مژگانت عافیت سوز تر از آنیست که فکرش را میکنی ، میخواستم بدانی فریب نرگست آبرویی برایم نمی‌گذارد ، بدانی که صبح و شبم‌ را با ترکیب اکسیر سیاهی و سفیدی چشمانت مشخص میکنم .

روز بعد از آن شب ، آمدم اینجا و همه این خاطرات را زیر خاک دفن کردم ، برایشان لالایی خواندم که خوب خوابشان ببرد کنار هم که جمع شوند تورا میسازند ، اما بید مجنون دیگر طاغتش را تمام کرده بود ، هیچکدام از برگ های تابستان و بهارش ، پاییز را به او نبخشیده بودند ، پس آن همه خاطره را از خواب پراند ، روز ها قبل تر چند قدم آنطرفتر از قاب سنگی که بچه ها برایشان ساخته اند، او هم قابی برای زل زدن شبانه روزی اش داشت ، به او زل میزد ، شاخه هایش چیزی نمانده بود برسند ، ریشه هایش‌ را زیر خاک پیچانده بود تا به او برسد ، قابش را شهرداری به آتش کشید ، به یاد آن روز ها همنوا با گنجشک ها می‌خوانیم ، خاطرات را به آغوش میکشیم و گریه میکنیم ، شاید برگشتید .