من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
تاسیان؛
تو از همان لحظه که دعوت چشمهایم را پذیرفتی، یک حضورِ بیدریغ بودی. نخستین رد پایت را چنان پررنگ بر دفترم گذاشتی، که نه پاککن حریف تو میشد و نه لاک غلطگیر. خیالت پردهای آبیرنگ بود، و من بر پنجرهی مردمکهایم کشیدمش. حالا تو را میبینم و بس. تو را در نگاهِ هر آنکه دوست میدارمش، میبینم. در خلوص مناجات سپیدهدم، در تنهایی آرام آب، در آینه. تو را در موسیقیِ سکوت میبینم؛ تو چشمهای من شدهای. چه خوش است این حسرت! که نیستی و حالا زیبایی را در هر گوشه از جهان که بیابم، به زیر شلاقِ تاسیان خواهم رفت. و افسوس که تو چقدر زیبایی...
از من نخواه از عشق بگویم. من اصلا نمیدانم عشق چیست. نمیشناسمش. اما تو؟ تو را خوب میشناسم. سرنوشت هر ساعت امتحان میگیرد از مکتب عشق. و من هر بار، تمام صفحه را با نام تو پر میکنم؛ آخر جز این چیزی نمیدانم. نمیدانم چه میگذرد میان آنها که زیر باران بر لبانِ یکدیگر بوسه میزنند. مگر جنون به اشتیاقِ کسی جز تو بیدار میشود؟ مگر خواستن را میتوان بر پیکری جز تو لمس کرد؟ همان عشق که میگویند، همان آسمانی که ناگهان در جانِ آدمی طلوع میکند؛ مگر جز برای تو طلوع میکند؟
۱۷ اسفند ۱۴۰۳

مطلبی دیگر از این انتشارات
پشت میز های خالی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ارزانی داشتن عشق
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامت
چقدر زیبا نوشتی!