تراپی

سلام پاییز. چه زود یک سال، سه‌ماه کمتر، از آخرین قرارمون گذشت. من موهای بلندی از الگوی رویش موهایم، به سمت شونه‌هام آویزون بود و تو، برگ‌های نارنجی رو از درخت تا زمین، رسونده بودی. اون کلبه‌ی متروک؛ اون باغِ پر از برگ‌های خشک؛ اون زاویه‌های کج که تیغ می‌زد گناهام رو من، اون ته‌های قزاقی، پاک‌ترین آدم روی زمین بودم و تو، کلیدِ درهای قفلِ بهشت.
آخرین خداحافظی‌مون، از آخرین مرز خاکی طالقانی، برگشتم و تو رو با همه‌ی محبتی که در حقم داشتی، لطیف، تا زدم و توی زیباترین طاقچه‌ی دلم جا دادم و با چشم‌هایی که شک ندارم رو به خیسی بود، با موهای سیخ‌شده، ازت رو برگردوندم و خودم رو برای روبرو شدن با شهر و آدم‌هاش آماده کردم.
یادته اون پیرمردِ کشاورزی که با نگاهِ مشکوکش، من رو کهحاشیه‌ی زمینِ زیرِکشتش رو رو به بالا، سمت باغ‌ها طی می‌کردم، زیر نظر گرفته بود و من جسورتر از هر وقت، دنبال دلم رو گرفته بودم و از هیچ عاقبتی نمی‌ترسیدم.
یادته درخت اناری که زیر سایه‌اش، قزاقی رو زیر نظر گرفته بودم؟ اون منظره‌ای که هیچ‌جوره توی کلمات جا نمیشد رو با دوربین گوشی نوشتم؟ تو اون شهامتی بودی که من رو از آخرین مرز دیوار بلوک سیمانی، روبروی منبع آب آخر طالقانی، کشیدی بردی بالاتر، جاهایی که جا توی حافظه‌ی تصویریِ من نداشتن و تو عمدا می‌خواستی که من جایی، برای روز مبادا نکهشون دارم. به چه دلیل؟ نمی‌دونم.
یادته ساعت‌ها قدم زدن، سگِ نگهبانِ ولنگار توی باغ، گوش‌هایی که از موزیک خسته شده بودن و ضعف جسمی و گرسنگی و... یادته؟ آره یادته ‌و تو می‌دونستی که اینها چیزی نیستن که حاوی مکاشفات من رو، شنیدن‌های من رو بگیرن و طعمه انداخته بودی تا جمعه‌هام رو روی زمین، جایی غیر از زمین، درهای مخفی‌ای رو باز کنم و به جاهایی خاص سَرَک بکشم. چرا؟ چرا من رو انتخاب کرده بودی..؟
و الان با مهدی، روبروی مغازه‌ای که شاگردش بودم و الان توش شریکم، پشت به پارک ملت، روی حاشیه‌ی سیمانی، داریم با چاوشی، کَلکی به نوشتن می‌زنیم. یه ضدحمله به مهدی، مربوط به چند ماه پیش بالای پارک ملت... و اونجا، اون من رو با یه نوشتنِ یکهویی، نجات داد و الان من با همین تصمیم، شروع کردم و... الان، اون داره می‌ره و من هنوز دارم می‌نویسم. خودم بیشتر به تراپی نیاز داشتم انگار...



پی‌نوشت‌: نوشته‌ی مهدی رو قرار بود با نوشته‌ی خودم، یکجا بذاریم اما انگار خیلی‌ خسته بوده؛) ایشالا فرداشب!