یک غروبِ قریب که غبارِ خاکستریِ اندوه، مارا در خود حل میکند واژه ها متوطن خواهند ماند.
تناقض.
صدای کر کننده ی سکوت را میشنوی؟ لبخند اندوه را میبینی؟ نور شب را میتوانی لمس کنی؟ درست است فریاد را نمیتوان شنید. روز، درد های بیشماری را آشکار میسازد و مملو از تاریکی است. شادی به هنگام وداع و رفتن تلخ و غمناک است. پس می سپارمت به سکوت اندوهگین شب. نه اینطور نیست. بی رحمانه نیست. اتفاقا درست ترین کار همین است نمیخواهم شادی از پای درت آورد و نور روز کورت کند یا فریاد آواز هراس انگیز آن موسیقی ملایم تورا کر کند. کاش میتوانستم باز هم تورا برای خود داشته باشم. خواستم تورا بنویسم اما واژه ها قاصر و عاجز بودند. خواستم طرح زیبای تورا بر روی کاغذ پیاده کنم، اما دستانم انقدر هاهم ظریف نبودند. خواستم تورا در غالب موسیقی در قلبم جاودان کنم اما نت ها در ذهنم خفه شدند. پس میسپارمت به سکوت اندوهگین شب. ای تناقض زیبای من.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه صد و شانزده ( اولین نامه سال ۱۴۰۳ )
مطلبی دیگر از این انتشارات
فردای بدون تو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیالپردازیهایش؛