تو در من جا ماندی

عزیزم، عزیز کهنه‌ی قلبم

گلایه دارم..

تو که حواس‌پرت نبودی، چطور مهاجرت کردی که خودت را جا گذاشتی؟

ببین ایناهاش، همینجایی، در آینه.

آینه به دروغ چهره‌ی من را نشان می‌دهد، در این آدم هیچ نشانی از من نیست، فقط تو را می‌بینم..

شاید روزی کسی بودم، برای خودم آینده و هدفی داشتم، شادی ها و دغدغه هایی، شاید روزی مردم را به یاد خودم می‌انداختم..

اما حالا هیچ کدام را ندارم، همه تویی...

غرور و شادی‌ام خلاصه در توست. هدف و آینده معنا ندارد، ذهنم همه تکرار گذشته‌ایست که تو و من بودیم، هر روزم بازپخش روزی از گذشته‌است. همّ و غمّم فقط این است که حال تو چطور است، خوراک و پوشاک و آدم‌های دور و برت شایسته‌ی تو هستند؟

من این روزها مردم را به یاد تو می‌اندازم، بلا استثنا!

چه انتظاریست وقتی حتی خودم هم مرا به یاد ندارم؟

چطور می‌توانم خودم باشم، وقتی که تک تک عادت هایم این روزها، عادت های توست؟

آنجا که وقتی از زیر درختی رد می‌شوم، شبیه خودت سعی میکنم گونه‌ام را بر برگ هایش بکشم.

یا روی قطعه‌ی پنیر صبحانه‌ام با چاقو طرحی می‌کشم به امید آنکه "مزه‌اش هنری تر شود"؛ عین آنچه می‌کردی. دیوانه هستم انگار، دیوانه بودی تو.

من مثل تو غذا می‌جوم، مثل تو می‌خوابم، با ترتیب تو لباس ها را بر تن می‌کنم، مثل تو تعجب می‌کنم و مردم را، با جملاتی عین حرف های خودت تحسین و تمسخر می‌کنم..

همین دیروز بود که خود را در حال قدم زدن در خیابان همیشگی‌مان یافتم، سرخوش و رها، به جای هر دونفرمان. آنقدر بیخود و با تو بودم که تنهایی‌ام یادم نبود و مثل دیوانه ها با درختان و گل ها و برگ های نیمه جان روی شاخه ها حرف می‌زدم، از زبان تو..

شبیه تو پلک می‌زنم.. حتی از این هم فقط روش تو را به یاد دارم..!

نمی‌دانم چه بر سر خودم آمده، یادم نیست چطور بودم. اصلا کی بودم؟

تو به تدریج، جوری مرا در خود حل کردی که چیزی از خودم نمانده.. این بلا همان روزهایی به سرم آمد که چشم های مشتاقم، بی خبر از مهاجرت زود هنگامت، تمام تو را ضبط کردند و رفته رفته هم‌رنگت شدم..

این من از من پر کشیده و تمامم شده تو.

تو رفتی و مرا بردی و خودت را به جایش در این کالبد گذاشتی..

چه کنم با خودی که نیست و تویی که همه جا هست؟

شاید باید لحظه‌ای برگردی و تکلیفمان را روشن کنیم.. نه؟ :)