تو که از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای بگو

کاش بیشتر از من درباره‌ی من پرسیده بودی. چرا نپرسیدی شده دلم بخواهد کسی رفتنم را از پشت پنجره‌ای نگاه کند؟ یا به اولین شبی که نیستم فکر کند؟ 

بهمن فرسی نوشته‌بود:«به اولین شبی که پیش من نیستی به اولین شبی که پیش تو نیستم.»

زیرش خط کشیدم و تو هیچ وقت چیزی نگفتی از اولین شبی که نبودم. 

شب آخر هزار بار یا بیشتر، نمیدانم، انگشتانم را دور لبه‌ی استکان حلقه کردم و دلم خواست توی شهری باشم که شرق به غربش را رودخانه‌ای، رودی یا آبی به هم وصل کند و من فقط به یک قایق کاغذی فکر کنم که قرار است از دست‌های من توی موج آب رها شود. 

از دست‌های من که خوشحالند و مجبور نیستند یک گوشه با لبه‌ی استکان خالی چای بازی کنند و مضطرب باشند. 

ستاره‌‌ای که توی دستم گذاشتی دستم را سوزاند. این‌ حرف بی‌فکر توی نوشته‌ام آمد. حتما دستم را سوزانده واقعا. یک واقعا از ته دل مثل روزی که بهت گفتم مراقب خودت باش، مراقب خودت باش واقعنی.

تو می‌دانی شب از شب پر شد یعنی چه؟ شبت از شب پر شده؟ می‌خواستم این را با سوز بپرسم اما یادم آمد تاریکی تو از من بیشتر بود که پرسیدی چرا تاریکی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود؟ (کاش بهم می‌گفتی «تو که از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای بگو.»)

ستاره‌ای که توی دست‌هایت گذاشتم شبت را روشن نکرد؟ کاش بگویی کرده و مثل روزی که گفتی «بیا، زودتر بیا»_و من فکر کرده بودم کاش برگ داشتم و توی خاک گلدانی زندگی میکردم که با دست تو سیراب می‌شد_ راستش را گفته باشی تا تمام زندگی‌ام راحت شود. 

گفتم«تو فیلم شب‎های روشن رو دیدی؟» و توی سرم تمام کتاب‌های اتاقم را فروختم و توی سالنِ خالیِ خاک گرفته، روی صندلیِ چرخداری نشستم و شعرهای غمگین دنیا را گریه کردم:«زنی بر پلکان آستانِ خانه‌ای- اما کو خانه؟»

شب آخر بود؟

گفتی ندیده‌ام و من فکر کردم بهتر. داشتم بین پنجره و دیوار و تنِ دور و غریب تو می‎چرخیدم. تو مرا یاد زن بودنم انداخته بودی. آنقدر که توی یقه‌ام گل یاس بیندازم و دلم بخواهد سورملینا باشم یا گلاویژ یا فروغ. آنقدر که آرزو کنم کاش شاعری بودم که نوشته بود «آرزو می‎کردم که تو خواننده شعرم باشی.».

شب آخر بود. خواستم صدایت بزنم. نزدم.

راستی صدا زدن اسم کوچک تو چه لذتی دارد؟ حتما شبیه اولین برفی که روی موهایم بارید و من سعی کردم از نشستنش روی تار موی چسبیده به لبخندم عکس بگیرم و کنارش بنویسم « یه نشونه‌ی خوب»، خیلی خوشحالم می‌کند. مامان گفت آنقدر خوشی که می‌ترسم غلت بخوری تا پایین. اما برف آب شد و ریخت روی لپ‌ِ سِر شده‌ام و هیچ نشانه‌ی خوبی ثبت نشد.

صدا زدن تو چه لذتی دارد؟ حتما از خوشی غلت میخورم تا پایین.

خواب دیدم حواسم نیست و آدم‌ها را به اسم تو صدا می‌زنم. بلند و بی‌تپق انگار که مطمئن باشم صاحب اسم تو هستند. از خواب پریدم و هنوز باقیمانده‌ی اسمت روی نوک زبانم زیادی می‌کرد. یک تلخی خوبی داشت توی حلقم وول میخورد و مثل وقتی که لق لق کنان توی خانه‌ی عنکبوت گرفته راه می‌رفتم و می‎گفتم «مامانجون، مامانجون» و می‌ترسیدم صدا زدن اسمش را فراموش کنم، اسمت را توی دهانم نگه داشتم که فراموش نکنم.

حالا هر روز خدا ممکن است اسم تو از گلویم پرت شود بیرون. با استیصال. انگار که بگویم مامانجون مامانجون. 

کاش از من چیزهای بیشتری پرسید بودی. کاش من رازهایم را پیش تو گذاشته بودم و حالا توی بیست و چند سالگی دلم خوش بود که رازی از من پیش کسی که دوستش داشتم مانده. کاش من زنی بودم که می‌ایستاد و برای ترس و رنج تو کاری می‌کرد. 

اما منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟ 

هیچ جای این نوشته نبوده که دلم برای تو نگیرد. هیچ جای این نوشته نبوده که دوستت نداشته باشم.

گفتی شب‎های روشن را ندیده‎ای؟ عزیزم بهتر. 

غم زیاد این نوشته هم فدای سرت.