جانِ من

روزی به تو خواهم گفت که هرشب در ذهنم میبوسمت
هر شب می‌گویم چقدر دوستت دارم
هر شب برایت از سردرگمی هایم صحبت میکنم
هر شب در کوچه پس کوچه های ذهنم کنارت مینشینم و برایت کتاب می‌خوانم
هر شب در چشمانت زل میزنم و موهایت را نوازش میکنم
هر شب آنقدر می خندانمت که اشک هایت جاری می‌شود
هرشب دلنگرانت هستم
و هرشب دعا کردم که ای کاش اینجا بودی
روزی به تو خواهم گفت که چقدر در ذهنم با تو زندگی کرده ام ...

همیشه به یادتم
وقتی اتفاق بدی میفته اول نگران تو میشم
وقتی از خواب بیدار میشم اول دنبال یه ردی از توام
قبل از خواب چشامو می‌بیند و تو رو کنارم
تصور می‌کنم که داری آروم آروم موهامو نوازش میکنی
دوس دارم از ریز ترین جزئیات روزم برات تعریف کنم
وقتی شعر میخونم به یادتم
وقتی آهنگ گوش میدم خیال میکنم که پیشم نشستی و باهم اونو گوش میدیم
وقتی از کنار دریا رد میشم به یادتم
وقتی آسمون پر از ستاره است ولی یکیشون یه دفعه ایی بهم چشمک میزنه حس میکنم یه نشونه از توئه
ساعتها توی خیالم برات داستان تعریف میکنم و خنده تو تصور کردم ....
میبینی تو ،توی تار و پود زندگیمی عزیزمن (: