یلدام،عاشق لطافت شکوفه های گیلاس و نرمی کاهی کتاب و زیبایی مسحور کننده ی ابر ها☁️یه آدم معمولی که در تکاپوی بهتر شدنه✨
جغرافیای شکست+نسخه صوتی

به دریا گفتم مردی را دوست دارم که شبیه توست، هیچ حواسم نبود تو هم در شهری ساحلی بودی، تو هم با صدای موج ها با دریا خوب مأنوسی با این تفاوت که تو با دریا درباره ی من حرف نمیزنی.این تنها تفاوت میانمان نیست من و تو سراپا تفاوتیم!

اصلاً همین که تو پرت شده ای شمال و من جنوب یعنی تفاوت.
اگر به شخصیت مان هم دقت کنی، همین است تو مثل شمالی سرد و دیدنی و بارانی، حتی غمت هم مثل موسیقی شمال بی نهایت قشنگ است و آدم بدون این که معنی اش را بداند گریه اش میگیرد.
من ولی جنوبم؛ گرمای عشق بجای خون در رگهای من چرخ میزند و از قلبم پمپاژ میشود که محبت را غایتی نیست.
من حتی غمم -بیصدا- لالوی ریتم های شاد گم میشود و هیچکس توجهی به آن نمیکند.
هر چند با تمام دردم، آدم را وا میدارم به شادی و رقص و زیستن: «و مگر جنوب چه دارد جز رقص و اندوه؟»
تو غذاهای شمالی، پر رنگ و لعاب و حتی ظاهرت اشتهای آدم را باز میکند و چطور بگویم آدم را مست میکنی مستِ عاشقی!
من ولی غذاهای جنوبم، تند و تیزم و به مزاق هر کسی خوش نمی آیم به مزاق تو هم گویا خوش نیامده ام.
تو هوایت تازه است مثل من حالتی از خستگی نداری.
من حتی ظاهرم ساده است و خالی مثل صحرا تو ولی همچون دشت پر شکوه و سبزی.
احساسات تو مثل شمال در مه است، سردرگم میکنی و میگریزی من ولی مثل آفتاب جنوب، سوزان و عریان عشق می ورزم. چیز دیگری جز این نمیدانم.
هر کدام برای خود دریایی داریم.
هر چند دریای اشک های تو بی نهایت نماست ولی بالاخره یک جایی تمام میشود.
دریای اشک های من ولی تمامی ندارد به اشک های کل جهان متصل است و به آسمان میپیوندند.
تو را همیشه میشود دوست داشت
و خاطرات شمال محال است از یاد آدم برود.
مرا ولی فقط بعضی وقتها دوست داری در فصل های خاص وقتی مثل خودت سرد میشوم هر چند که بلد نیستم و همه اش اداست!
تو برای رفتنت حق داری، عزیزم تو برای رفتنت حق داری، ما هرگز نمیتوانیم سرزمین یکدیگر باشیم.

«چتر برای چه؟! خیال که خیس نمیشود... مرا ببر آنجا که بودنت تمام نمیشود. درونِ ما زِ تو يک دم، نمیشود خالی...عمرِ شبِ فراق چرا کم نمیشود؟! برگردی هم، جای خالیات پر نمیشود، عشقت همچون اهانت است تا ابد فراموش نمیشود... داغت که با سکوت سبکتر نمیشود.دل خراب من دگر خرابتر نمیشود. حدِّ دوست داشتن از این بیشتر نمیشود. جز در "صفایِ اشک" دلم وا نمیشود. نه! عشق هیچگاه همسفر عقل نمیشود... شب این شبی که آمده فردا نمیشود، گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود...»

مریم که اومده ویرگول و خوشحالم کرده(اینهمه من بهش گفتم بیا نیومد، یبار هوش مصنوعی پیشنهاد کرده اومد، ای فلک تا کی کلک.
دوستان من خب تجربه ی واقعی که ندارم و به عاشقانه نوشتن خیلی علاقمندم، مجبورم از این چیزای غیر واقعی استفاده کنم پیاز داغ اتفاق رو زیاد کنم جوری بنویسم انگار عاشقم 😂اما من را از نوشته های عاشقانه ام جدا بدانید.

احساس میکنم امروز همه چیز غم انگیز است.
حرکت غبار های توی هوا، پرواز دسته جمعی گشنجک ها در باد، دختر بچه های توی خیابان ابر ها و نخل ها،خواننده ای که توی گوشم آواز میخواند و حتی پنجره، انگار امروز همه در سوگند، بی دلیل!
پ.ن : هر کی بگه صدات بچگانه است، صدای خودش بچگانه است.
خودش بچگانه استا.خودش بچگانه است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرابی تلخ میخواهم....
مطلبی دیگر از این انتشارات
میان دو نگاه خاموش
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیمه شب با او سخن گفتن