جنگ‌ نوشت ۲

زری عزیزم

وسط این جنگ و بی خبری افسار اینترنت هم کشیده شده و پیام هایی که بینمان رد و بدل می‌شود، شبیه نامه هایی است که سابقا توسط کبوتر نامه بر انجام‌ میشد. صبح پیام میدهیم و ظهر جواب میگیریم. پیام‌شب بخیرت وقتی میرسد که احتمالا دو سه ساعتی از عمیق ترین حالت خوابت گذشته باشد. و احتما فردا صبح پیام "چه خبر چه میکنی" را ببینی که من ۴ ساعت قبل از خوابت فرستاده ام.

دیگر حتی حوصله غر زدن و بد و بیراه گفتن را ندارم. در بیخبری از اتفاقات دور و بر در این شرایط خطرناک که جانمان به مویی بند است،صدای انفجار می شنویم و به هیچ‌جایی دسترسی نداریم که بدانیم چه خبر است و زندگی و مرگمان بند محاسبات و معادلات فیزیکی حرکت موشک است، گلایه از بی خبری از عشق در میان موج انفجار گم می‌شود.

زری جان

شاید این روزها در شبکه های اجتماعی زیاد چشمت به این موضوع خورده باشد که به بچه ها در مورد جنگ چیزی نگویید‌. اگر اتفاقی چشمشان به جمال موشکی، پهپادی،جنگنده ای افتاد بگویید ستاره ای است که راه خانه را گم‌کرده و به دنبال گمگشته ای می رود.

زمان جنگ کودکی ما، نه شبکه های اجتماعی بود، نه طبع خیال پردازی که بمبی را به ستاره ای مبدل کند. بمب، بمب بود و موشک، موشک. راهشان هم گم‌ نمیشد و میدانستند کجا فرود بیایند.

جنگ واقعی بود و عزیزانمان را میگرفت و خانه هایمان را خراب میکرد و بازماندگان را آواره‌‌. در مقابل ما کودکان، حتی نبایست گریه کنیم تا دشمن شاد نشود. اینطور بود که ما کودکان هم در متن جنگ‌ بودیم. حتی بازیهای بچه گانه ما هم حول محور جنگ با عراقی ها بود و البته همیشه پیروز بودیم.

جنگ تمام شد ولی ترس از جنگ در وجودمان رخنه کرد. بدون اینکه خودمان از آن آگاه باشیم. یک سال بعد از جنگ، وقتی منورهایی به مناسبت ۲۲ بهمن شلیک شدند، بی اختیار در جستجوی جایی بودم که خودم‌را پنهان‌کنم و کجا امن تر از آغوش پدر.

زری جانم

دو کابوس مشخص همیشه برای من تکرار می شود‌. امتحان ریاضی و حمله هوایی. بارها شده در خواب ببینم‌که امتحان ریاضی دارم و آماده امتحان نیستم‌. این موضوع برای بمباران هوایی هم صادق است. اوایل موضوع خیلی ساده بود. هواپیمایی می‌آمد بمب میریخت و من با ترس از خواب میپریدم. ولی امان از حافظه. آن هم حافظه در خواب‌.وقتی کابوسی مدام تکرار شود، دیگر آن ترس و واهمه اولیه را ایجاد نمیکند. پس ناخوداگاه دست به ابتکار جدیدی میزند. دفعات بعد اینجور بود که خواب میدیدم هواپیما آمده و مشغول بمباران است‌. این بار در خواب به خود میگفتم که این دفعه بمباران‌واقعی است و دفعه قبلی در خواب بوده است‌ انگار که در خواب تجربه کابوس قبلی را نیز داشته باشم.

بدین‌ منوال هر بار این کابوس تکرار می شود و هر بار در خواب با خود میگویم این بار دیگر جنگ واقعی است و کابوس نیست و هر بار با پریدن از خواب خدا را شکر میکنم‌که فقط یک کابوس بود.

البته تا چند روز پیش کابوس بود‌. ولی دیگر کابوس نیست‌. این بار واقعا واقعی است‌. نمیدانم هنوز هم باید امید داشته باشم که از خواب بپرم و بگویم خدا را شکر که فقط یک کابوس بود؟

افسوس که این بار بنظر میرسد دیگر بیدار شدنی در کار نیست.

این روزها کابوس همیشگی من هر شب در واقعیت تکرار می‌شود و دیگر خاصیت کابوس وارش را هم دارد از دست میدهد‌. ولی کابوسی شوم تر از حمله هوایی بر زندگی ام سایه انداخته و آن کابوس ندیدن توست. کابوس دوری از تو.

کاش با تکاتی از خواب بیدار شوم. در کنار تو از خواب بیدار شوم. ببینم که غرق در خواب نازی. کاش همه این ها کابوس باشد، جنگ، بمباران، موشک، دوری از تو. بی شک آغوشت در آن لحظه اندک جایی خواهد بود برای زیستن. برای آنگه بگویم خدا را شکر که همه اش کابوس بود.

کاش تمانش کابوس باشد...

دوستت دارم

علی تو