حالا یار که هستی؟

یادم می آید آن روز به تو قول داده بودم که تا ابد برایت بنویسم. حتی اگر دگر نباشی. تو با لبخندی زیبا و گونه های سرخ شده _ که نمیدانم از خجالتت بود یا از سرمای سوزناک بهمن _ آرام به بازو هایم مشت زدی . دست هایم را در دست های نرم و کوچکت گرفتی و به همان دستان زمخت و چروکیده ام قسم خوردی که هرگز رهایم نکنی. بعد از تو دیگر نتوانستم با آن دست هایی که به آنها قسم خوردی، دست یار دیگری را بگیرم.

هندزفری سیمی را از کوله قدیمی ام بیرون آوردم و با همان سیم های کثیف و گره خورده به آهنگ مورد علاقه ات گوش دادیم. " به من بگو بی وفا~حالا یار که هستی~خزان عمرم رسید~نوبهار که هستی؟~میخوام برم دور دورا...". وقتی سرم را به سویت برگرداندم، با احساساتی دوست داشتنی به من خیره بودی. نگاهت مرا از خود بی خود میکرد. دلم میخواست همانجا تو را ببوسم. امان از خجالت که مجال چشیدن آن لب های سرخت را به من نداد. من بعد رفتنت با آن هندزفری قدیمی که هدیه ای از سوی تو بود، فقط به آن آهنگ توانستم گوش فرا دهم. تنها آن موسیقی زیبا یاد تو را زنده میکرد. و رفتنت را. حالا ای یار قدیمی، نوبهار که هستی؟!

موهایت روی شانه هایت پخش بودند. بویی آرامش بخش را میتوانم به یاد آوردم که دیگر هرگز به مشامم نرسید. نرمی آن موهای قهوه ای را هنوز میتوانم در نوک انگشتانم احساس کنم. یاد روز هایی می افتم که روی چهاپایه کوچک می نشستی و من برایت موهای بلند و زیبایت را میبافتم. قول داده بودی هرگز اجازه ندهی کس دیگری آن موها را برایت ببافد جز من. هنوز سر قولت هستی؟ یا حالا انگشتان مرد دیگری دارد میان تار های ابریشمی ات بازی میکند؟ آن کش موی سبز رنگت هنوز دور مچ هایم باقی مانده. هنوز بوی تو را میدند.

_ نامه به زنی که هرگز از یادم نرفت.