خدایا مرا...

خدایا مرا به یک خوابِ خوش دعوت کن!


خوابی با رایحه‌ی مُشک‌اَنبَر! نجوای شجریان! سکوتِ دَرهَم‌تَنیده‌ی نسیم و شاخه‌ها‌ی کاجِ پارک شهروند! تصویر زیبای فرودِ قُمری‌ها گنجشک‌ها در چمن‌ها و نوک° بر زمین کوبیدن، برای یافتن دانه‌ای چیزی! خنده‌ی صدادار و بعضاً بی‌صدای دوستانم بعد از درددلی با کسانی که حرفهای‌شان را می‌فهمند! با طعم تلخ قهوه و شکلات تلخِ هفتاد و هشت درصد و تاثیرِ شگرفِ بعد از آن!


خدایا از آن خواب‌هایی می‌خواهم که تا سرم را بر بالشت می‌گذارم، چشمانم برود و روح از بدنم جدا شود! اینکه کارهای نکرده‌ای بعد از یک روز کلنجار رفتن با ثانیه‌های روزی که پشت‌سر گذاشته‌ام، نداشته باشم! کَفه‌ی ترازوی خنده‌هایی که بر لب آدم‌ها نشانده‌ام، از ناراحتی‌ها سنگین‌تر باشد؛ چه آن‌هایی که متوجه‌شان شده‌ام و چه نشده‌ام!


خدایا خوابی از آن جنس‌ها می‌خواهم که انگار فردایی درکار نیست؛ انگار که برای یک‌روز زندگی متولد شده‌ام و فردای دیگری که چشمانم را باز می‌کنم، دستم را در دستانِ زندگی‌ای نو گذاشته‌ام!


خدایا هوایم را در این بیست و چهار ساعت‌ها داشته باش: در چیزهایی که می‌نویسم؛ چیزهایی که می‌گویم؛ جاهایی که در آن قدم می‌گذارم و کارهایی که در آنجاها می‌کنم!


دیگر حرفی نیست. خوشحالم که هستم و دوباره به این ملاقات با قلم و واژه رسیده‌ام؛ ارزشمندترین تجربه‌ای که می‌توانم داشته باشم!