داستان عامه پسند|مونولوگی احمقانه!

رمز معادله یک داستان عامه پسند در ضبط است.حس های دماغیم داره به کار میوفته.گل اجباری رز میشه.بوی رزی رو احساس کردم.سرم رو برگردوندم،عکسشو دیدم.دست تکون دادم توجهی نکرد.سلام کردم.خشکش زد و بارون مثل شبنم روی گونه هاش سر می خورد.لحظه ای هزار بار صدهزار بار خودمو نفرین می کردم که پسر چی می شد اگه یه بار این فک صاب مرده تو تکون می دادی و حرف دلتو میزدی.می گفت چـ...چــه حوصله ای داری تو!
تکه ای از نمایش هرکسی یا روز میمیرد یا شب،من شبانه روز

تابستون سال گذشته!اونقدر دکلمه های افشاریان را گوش می کردم که ملکه ذهنم شده بود.هر کسی یا روز می میرد یا شب من شبانه روز، بهترین عنوان برای تابستون گذشته ی من بود.اونجا که می گفت چی میشد اگه این فک صاب مرده تو تکون می دادی و حرف دلت رو میزدی شده بود برام ایینه دق!خب گفتم که الان اینجام و دارم می نویسم دیگه.یادمه تمام دیالوگ های عاشقانه رو براش جمع کرده بودم.تک به تکشون رو.از هرجایی که بود.از فیلم از سریال از نمایش از تئاتر از هرچی که فکرش رو بکنی نوشته بودم خونده بودم ضبط کرده بودم و با خجالت احمقانه ای براش فرستاده بودم.تو بگو اصلا این پسره کی حال و احوالاتش اینجوری بوده که این همه کار بکنه؟خود پسره هم نمی دونست.سیگار چیه؟من می نوشتم.من دود می کردم تک تک برگای کاغذی رو که به خاطرش،به یادش روش چیزی نوشته بودم.اصلا چه حال و هوایی داشت.نوشتم نشد.کشیدمش نشد.آخه یکی نیست بهش بگه تا حالا کسی قشنگ تر از من کشیده؟خب باشه خدا کشیدتت درست.من نمیتونم از رو دستش تقلید کنم؟جلل الخالق.
برگردیم به همون تابستون.یادمه با خودم فکر می کردم تو این استادیوم خالی بی تماشاچی،یه دونه تماشاگر دارم اما زهی خیال باطل.انقدر حواسش به من نبود که بعید می دونم حتی چیزی از این دیالوگی که نقل قول کردم یادش مونده باشه.درک کردن من سخته.نمیدونم.انگاری معادله سه مجهولم.اصلا حل نمی شم.ولی خب هر معادله ای یه مریم میرزاخانی داره دیگه.نداره؟خانم،آقا نداره؟والله که داره.بالله که داره.
اصلا فلش بک که میخوره ها.پرت میشم به یه دنیایی که نباید.
حس می کردم میشه ولی خب نشد.براش تک تک شعرارو خوندم ولی نباید انقدراحمق بود که فکر کنی شعر چیزی رو درست میکنه.نه نه اتفاقا خیلی وقتا خرابشم میکنه.شعر چیه.گنده گنده هاش نتونستن با عشق کنار بیان.بالاخره یکیشون کار دست خودش داده.اینطوری شده که الان کلی شاعر داریم دیگه.بخونی براش، از دستش میدی.حدس بزن.خوندم براش.از دستش دادم.حالا شاید سوال اینجا باشه که چی شد یا چجوری اما مگه مهمه؟مگه مهم بود که تو اون سرمایی که هیچکی بیرون نبود منِ تنها،بیرون،تو پیاده رو ها چی دارم می کشم؟من خودم خوراک تئاتر های افشاریانم که سال های سال بتونه بسازه از من و بره دور تا دور دنیا رو بچرخه آقا.من اصلا خود نشدنم!
اون روز رو یادم میاد بین خنده و گریه میمونم.اونجا که گرسنه ام بود ولی چون زنگ میزدم پیام میدادم پیامک میدادم هیچ خبری ازش نبود میلم به هیچ چیز نمی رفت.طوری که داشتم میلرزیدم.آخرش گفت خواب بودم.آره من احمق بودم.این همه گفتن بشین میپره از سرت د آخه مگه پرید؟از بیست سالگی مستقیم پریدم روی سی و پنج سالگی.کجای کاری رفیق؟اونجا که بهش گفتم میفهمی چه بلایی داری سرم میاری مگه فهمید؟مگه مهم بود براش؟اصلا تازگی فهمیدم چه حالی میشده وقتی بهش پیام میدادم.فاصله بین عشق و نفرت خیلی کمه ولی تو از اولش متنفر بودی.خودم رو ثابت نکردم؟کم بود قبول.نداشتم،اونم قبول ولی بی معرفت تا کجاهارو باهات ساخته بودم و با تبر اون درختارو قطعش کردی.خب نمیخواستی میگفتی.آدما برعکس چیزی که باور دارن رو به زبون میارن.میگفتی نه کسی حق نداره از اونیکی بدش بیاد ولی حالا میفهمم چی میگفتی.برعکسش بود.شاید داشتی خودتو تبرئه می کردی.انقدر برام مهم بودی که به تمام حرفات گوش کنم.شیش ماه تموم خودمو از اینور به اونور کشوندم که این ته مونده عشق از بین دستام نریزه پایین که ریخت.که خیالت راحت شد.که الان شبات راحت صبح میشه.که راحت میخوابی.که فکر نمیکنی تکه های من کجا میرن.این احمقانه ست.الان که خیلی وقته خبری ازت ندارم.خیلی خواستم درستش کنم نشد.خیلی.به اندازه وسعت چشمای تو.اما خب نمی تونم خودم رو توی دلی زوری جا کنم که جایی برای من توش نیست.یعنی از اولش اشتباه بود.باید می دونستم.قدیما می گفتم عشق دست اول رو تجربه کردی اما الان میبینم که فقط باخت رو تجربه کردم.اونم درست وقتی که خودم رو توی اوج تصور می کردم.گفتم میبرمت گالری که اونجا ببینی که بین همه نقاشیا تو از همشون قشنگ تری.گفتم می برمت تئاتر که وقتی اشک از گوشه چشمات میاد پایین خودم با دستام پاکشون کنن ولی با آدمی که ازت متنفره مگه میشد چنین جاهایی رفت؟دیگه چندین ماهه فقط یه دیالوگ توی سرم می چرخه:آمدم آرزویت کنم حرام بود!