در حسرت یک قدم...!

کفش های خاکی ام را میخواهم

و لذت دنبال تو دویدن را!

دلم سخت فشرده و کوچک شده از فرط خانه نشینی های غم آلوده...

بماند که بغض گه گاهی راه نفس را تنگ میکند

اما همین تلخی اوقات است که لبخند تو را شیرین میکند به کام من

دیگر موسیقی گوش نمیدهم

حتی همان هایی که مرا به سمت و سوی خاطرات تو میکشاند

اخر میدانی؟ برای کسی که دل و ذهنش با شعر عجین شده باشد سخت است که اهنگی بشنود و پاهایش را با اوای موسیقی تاب ندهد!


امید داشتم وضع پیش امده تا پایان تابستان مرا ترک کند و برود به همان سرزمین تیره ای که از انجا امده

اما

پاییز رو به اتمام است و من هنوز صدای خش خش برگ های پاییزی را زیر پاهایم احساس نکرده ام !

اگر زمستان بیاید و چاله های آب کوبش چکمه هایم درون خود را نبینند چه؟

اگر بهاری دگر اغاز شود و همچنان مثل کودکی که از تاریکی اتاقی ترسیده در رختخوابم باران ببارد چه میشود؟


همین که هستی و دارمت کافیست برای تحمل این شرایط ناخوشایند

همیشه گفته اند که خدا اگر چیزی بگیرد تازه میبینی چه دلخوشی های کوچکی داشتی و حالا نبودشان تبدیل به چه حفره های بزرگی شده!