فعلا هیچ
در مذمت دوستی
روی فرش کهنه ی کتابخانه و در حالیکه سرما تا عمق وجودم رسوخ کرده بود دراز کشیده بودم و فکر میکردم به بعدازظهر پنجشنبه ی کمی سردی که چشمها سنگین میشوند و روی هم میافتند و دوستی بیهوا یک پتوی گرم روی تن جمعشدهات میاندازد که این تمام چیزی بود که آن لحظه میخواستی.
هدیه دادن"تمام چیزی که آن لحظه میخواستی"ها در تصور من کارهاییست که دوستها برای هم انجام میدهند و روزت را، روحت را و زندگیات را برای لحظاتی از خلا و درد و پوچی نجات میبخشند، باعث میشوند که احساس کنی هستی و این هستن زیستن است و تو در آن لحظات تمام وجودت زیستن میطلبد درحالیکه خودت هم خوب میدانی همیشه اینطور نبوده و نیست.
فکر میکنم شاید یکی از مراحل شروع بزرگسالی منع شدن از داشتن "تمام چیزی که آن لحظه میخواستی"هاست، چراکه یکی از مهمترین آوردههایش تنهاییست و این تنهایی یعنی تو نیستی که تمام آنچه با تمام سلولهایم نیاز دارم را با کوچکترین تلاشت فراهم کنی به احتمال زیاد ازدواج کردهای و با شو به خرید رفتهای یا که درگیر کار بخور و نمیرت شدهای و تا دیری از روز نشستهای پشت میز مگس میپرانی یا که برای همیشه بار و بندلیت را جمع کردهای رفتهای به شهری که روزهایش شب است و شبهایش سوزناک و من هرچقدر هم بدوم به تو نخواهم رسید.
و من هرروز اینجا دراز کشیدهام و به این فکر میکنم که کاش دوستی بود که آن پتوی لعنتی را به سمتم پرت کند، که مرا به چای آلبالو بازارچهای دعوت کند، که وقت داشته باشد روی شانههایش از گریه/خنده بمیرم _که راضی باشم در کنارش بمیرم_.
و این کثافت بزرگسالی، این کثافت بزرگسالی چیزی نبود که بخاطرش دوام آورده بودیم. تو نباید نگهم میداشتی وقتی که قرار بود بروی، تو حق نداشتی آن روزها تمام چیزی که نیاز داشتم را به من بدهی که بعد بروی، تو نباید میبودی وقتی میخواستی بروی. حالا که من هنوز به اندازه ی قبل نسخ آغوش گرم مهربانانه ی تو ام. حالا که مثل همیشه به بنبست خوردهام و فقط با تو بلدم بخندم به تمام این خرابهای که از زندگیام ساختهام. حالا که هنوز وضع زندگی عاطفیام کمدیست و تو وقت نمیکنی مثل گذشته این سریال مسخره را تماشا کنی و دیگر آنقدر زود زود قرارمان نمیشود که اصلا فرصت بشود برایت از لبخندی بگویم که این هفته دلم را ربوده.
تو میروی اما شک ندارم که من باقی خواهم ماند و بالاخره یک روز که دراز کشیدهام و تمام کاری که نمیخواهم انجام دهم بلند شدن است، بلند میشوم و پتو را میآورم روی خودم میاندازم درحالیکه دیگر خواب از چشمهایم پریده و همینطور که به سقف خیره ام به تمام چیزهایی که نیاز دارم فکر میکنم که حالا دیگر آنقدرهاهم مهم نیست باید دوباره پتو را کنار بزنم، بلند شوم، آبی به صورتم بزنم که شامی درست کنم و فردا احتمالا دوباره قرار است رئیس گند دماغم را تحمل کنم و شاید از دور معشوقم را ببینم و راه خانه را دوباره پی بگیرم و در تکتک این لحظات لنگ تو باشم که تو تمام چیزی هستی که نیاز دارم، و ندارم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای آنان که نمیخوانند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معمولی ترینِ آدم ها!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سایهی گذشته