متیو کاتبرت، پدرخوانده آنه همکلاسی آنت و لوسین همسایه مجید و بیبی پادکست هفت چنار
دزدی که پاسبان شد
سلام بانو
سلام به ابرهای پربار و بارانزای پیشانی بلندتان.
پنجرهها همه خیسند اما از صدای نگاه و عطر "آهو فراموشکار کن " نفسهایتان خبری نیست.
پنجرهها را بسته نگاه ندارید، این هوای چله اول زمستان آنقدرها هم که پیشینیان گفتهاند دزد نیست.
شاید هم پیشتر دزد بوده و حالا توبه کرده باشد.
دزد هم بود دزدهای قدیم، حول و حوش اورسیهای بزرگ و باز هشتی اندرونی حیاطهای بیدمجنون دار خانههای دختر دمبخت دار میگشت و عطر تن و گیسوی آب و شانه خورده را مثل نان خشک میزد در آب حوض شیشههای رنگی رنگی پنجدریها و میبردشان برای دلباختگان نشسته پای دیوار کاهگلی کوچه باغ منتهی به بازارچه؛ از دارا میزد و به ندار میداد.
نداری هم اگر دستش بگویی نگویی به دهانش میرسید و چرب بود، سبیل دزد را چرب کرده و دمش را میدید و عطر گیسوی دست نخورده و پیراهن دکمه نبسته گیرش میآمد.
نوبت به ما که میرسد آسمان که میتپد هیچ، دزدها هم تائب میشوند، پاسبانی پیشه میکنند و میشوند مستخدم نظمیه و معتمد محله.
شاید گذار دزد به مسجد نیفتاده و گناهی گردن باد توبه کرده نباشد، شاید عطر نفسهایتان پیش از ما باد را واله و مدهوش ساخته که راه ما را گم کرده. شاید هم عطر نفسهای مبارکتان با ما غریبی میکند. یحتمل همین باشد.
خاتون
صدای شما چکچک باران است و بوی شما آن نشتری که به آهو، نافه بدان میساید. حیف نیست در به روی باد ببندید؟
حیف نیست عطر شما آستین سر خود شود تا راه را در مسیر اندرونی به بیرونی گم کرده و گیر کند لابلای شاخههای لخت از برگ خرمالوی حیاط؟
حالا خرمالوها نرسند به کجا بر میخورد؟
به حرف دل بیچاره گوش کنید:
اول صبحی پیش از خروسخوان که هوا گرگ و میش است و سگ صاحبش را نمیشناسد پنجرههای هشتی را از هم باز کنید، باد که -خوش بحالش- میآید تا نان نفحات الهی را بوسهوار بچسباند به تنور گرم صورت تبدار و گلگونِ تازه از بستر برخاسته شما، آن شلتههای گل درشت تابستانیتان را نوبت به نوبت از صندوقچه بیرون بکشید برای وارسی. که نکند خدای ناکرده بید به جانشان افتاده باشد. تن هم بزنید که مبادا از نم خیالات ما که هر شب به آنها دستبرد میزنند، آب رفته باشد. چند قدم هم با آنها در صحن حجره راه بروید که اگر تنگ شده جا باز کنند. سقف خانه را میگویم.
باد که در حیاط پیچیدن گرفت، با همان شلته بیایید لب حوض برای آب زدن به صورت ماهتان. ما هم آدمیم خدا میداند، دل داریم. این باد دزد هم زن و بچه دارد و زن و بچه، شکم گرسنه و دهان باز.
از صدای شما میشود ربّ باران گرفت و از عطرتان چکیدهٔ نور. تاری از گیسویتان در خم سرکه بیافتد یکجا مل میشود. ببین اگر بر سفره دل لاکردار ما بیافتد چه ها که نکند.
بخل نورزید، باران میآید و هزینه ارسال مفت و است و مجّان. از کیسه خلیفه ببخشایید: باد که وزیدن گرفت، یقه پیراهن باز کنید و گره روسری را شل. باقی با ما.
اندازههایتان را نظیر عرض شانه بالاپوش و قد و بلندی دامنتان تلگراف کنید تا دل خیالمان برای قواره نازکتان تنگ نشود.
حین گذار از کوی، فرصتی دست داد بند روبند باز کنید تا ابرهای محله ما نیز بارور شوند.
چشممان خشکش زد و دلمان پوسید.
یا حق
مطلبی دیگر از این انتشارات
هادی
مطلبی دیگر از این انتشارات
میبوسمت، و رهایت میکنم تا تَرکم کنی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
رد نبودت...