دستت بوسیدنی بود..

سلام و نور

سه سال گذشته و من هنوز احمقانه دارم نامه پشت نامه به جیمیلت ارسال می‌کنم. آن هم وقتی که چشم‌هایم از شدت بی‌خوابی و خستگی می‌سوزد. درد باز امانم را بریده و نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. می‌خواهم بنویسم که 36 ساعت است بیدارم و واقعا دلم برای خودم می‌سوزد که همین چند ساعت آرامش و سکوت را از دست می‌دهم. سوزش درد از پاهایم شروع می‌شود و به قفسه سینه می‌رسد. قدرت همه‌ی تن آرامی‌های جهان را هم اگر جمع کنی؛ بعید می‌دانم کوچکترین سدی در برابر این حمله‌ی جدید باشد. اما چاره چیست؟ به همان تن آرامی‌ می‌چسبم. فکرم را خالی می‌کنم.

نمی‌شود!

نمی‌شود چون هنوز خواب آخرم را هضم نکرده‌ام. چون شجاعت مواجهه با خودم و تصویری که از خودم در آن خواب دیدم را ندارم. چرا درخوابم غمیگن بودی؟ انقدر حالت بد بود که در همان خواب می‌دانستم اگر چند کلمه‌ی دیگر بگویی بغضت می‌شکند و گریه می‌کنی! الان که فکر می‌کنم فقط دوبار گریه‌ات را دیده‌ام. چرا غمگین و خشمگینی؟ چرا در خواب همه‌ی ما خشمگینی؟ برای اینکه خیالمان را راحت کنیم خشمت را به اتفاقات اجتماعی روز نسبت می‌دهیم اما من فکر می‌کنم از ما، از من خشمگینی... از منی که هیچ کاری نمی‌کنم و به معنی واقعی کلمه به «به‌دردنخور» ترین حالت ممکنم تنزل کرده‌ام.

حق داری ناراحت باشی. راستش حال خودم هم از خودم بهم می‌خورد. مقاله نمی‌نویسم، درس نمی‌خوانم، انگلیسی و عربی را جوری فراموش کرده‌ام که انگار هیچ وقت بلد نبودم، منابع را به یاد نمی‌آورم و حوصله‌ی هر مجادله و مواجهه‌ای را از دست داده‌ام. همه‌ی من به خواندن چند کتاب درماه و نوشتن همین روزنوشت‌ها آن هم با پرش‌های جدی فکر و ذهن تقیلیل یافته...خودم را گم کرده‌ام ولی حتی حوصله‌ی این را ندارم که دنبال خودم بگردم.

تو را که دیدم هم گم شده بودم. گم شده بودم در گرداب تحقیر دائمی. گرداب ایده‌ی «نتوانستن» و طوفان «هیچ کاری از دست کسی بر نمی‌آید» داشت مرا می‌برد؛ غرقم می‌کرد. نوزده سالم بود که وسط آن غرقاب؛ به میخ تو گیر کردم و قلاب حضورت مرا درید! بعد از آن هم گمشده بودم اما حداقل تو بودی که وقتی خودم را سرزنش می‌کردم و از همه چیز بهم می‌ریختم؛ باشی و حرف‌هایم را بشنوی. نمی‌دانم با باقی ما هم چنین ارتباطی داشتی یا نه اما همین حضورت، همین رفتار بدون قضاوتت و حرف‌هایی که از سر دلسوزی بودنشنان مانند آفتاب روشن بود؛ باعث می‌شد که حس کنم منحصر به فردم!

این همه آسمان رسیمان بافتم که با دلتنگی برای تو مواجهه نشوم. آخر اینکه هربار اعتراف کنم دلم برایت تنگ شده زیادی تکراری است. صندوق جمیل‌هایت را چک می‌کنی؟ من هنوز برایت نامه می‌نویسم. اگر بودی شوخی می‌کردی که درد و دل‌های این سه سال خیلی بیشتر از همه‌ی سال‌های قبلش بوده است. سال‌های قبل از آن عید قربان... می‌دانی ماها همه‌ی سال از تو حرف می‌زنیم اما دوبار در سال زندگی برایمان آنقدر تنگ می‌شود که نگو و نپرس! یک بارش شب عید قربان که قربانی شدی و یک بارش همین روزهای شمسی! داغ تو هنوز تازه است.

اصلا شاید این خواب دیدن‌ها از زور دلتنگی باشد. دلتنگی همه‌ی بچه‌ها که بعد از تو یتیم شدند. چون تو یک تنه تقریبا به جای همه‌ی آدم‌هایی که باید تاییدمان می‌کردند؛ تاییدمان می‌کردی! خدایا... چه لذتی داشت که در جلسات جمعی همیشه تاکید داشتی که شاگردان دخترت بیشتر از پسرانت فعال‌اند و تو روی ما بیشتر حساب می‌کنی؟ هر بار که به مناسبتی نام خود را از زبانت می‌شنیدیم که فلان مقاله یا کارمان را توی بوق می‌کردی و یک هو آن کار ساده تبدیل به جهادی می‌شد که زحمت زیادی به پایش کشیده شده بود! چشمانمان می‌درخشید. تو هیچ ابایی برای تعریف کردن از ما نداشتی. یادت هست نقاط قوتمان را در چشم عالم و آدم فرو می‌کردی؟ انگار هرکداممان یک تنه می‌توانیم در برابر سپاهی از نادانی و جهل بیاستیم؟ تو ما را جزء خودت می‌دیدی.

بعید می‌دانم حفیظه دیگر از زبان کسی لقب دکتر را با چنان ذوقی شنیده باشد؟ یا حکیمه به عنوان یک فرد مستقل و مادری عاقل با لیستی ازموفقیت‌هایش در یک جلسه‌ی رسمی مواجه شده باشد؟ زهرا، مینا، طاهره، زهره، معصومه، فاطمه و هر سه تای زینب‌ها و الهام و حتی زینبی که دیگر نبود... مطمئن هستم همه دلتنگ تمام لحظات با تو بودن هستند. حتی لحظاتی که کار به دعوا می‌کشید!

می‌بینی؟ هنوز هم آسمان و ریسمان می‌بافم و مستقیم سر حرف نمی‌روم. تو تنها کسی بودی که می‌دانست این کارم از ترس است. در حاشیه‌ی مقاله «رهیافت‌های تمدنی سریال‌ها» برایم نوشته بودی! نوشته بودی ترس از مواجهه با ظلم حتی یک ظلم تاریخی تو را می‌ترساند و به حاشیه می‌کشد. نوشته بودی کنار بگذار این چرندیات «تاریخ علمی» را و اصل ماجرا را بگو و ارزش‌گذاری کن و قضاوتت را آشکارا بیان کن!

تو باخبر بودی چون من می‌توانستم با تو حرف بزنم. گرچه مسائل را آنقدر در لفافه می‌پیچیدم که گاهی چند روز بعد از عمقش مطلع می‌شدی و گاه دلداری‌ام می‌دادی! دلداری برای مرگی که مقدر شده بود؛ برای دردهایی که با مورفین آرام می‌شد؛ برای تنهایی که به عنوان روش مواجه با ترس و غم مرگ انتخاب کرده بودم. مخصوصا وقتی «میم» رفت؛ من فقط با تو حرف می‌زدم. و تو همیشه گوش می‌کردی... چون تو یادگرفته بودی برای همه‌ی ما جای همه‌ی آدم‌هایی که نداریم باشی!

الان هم ترسیده‌ام.می‌توانم قسم بخورم این درد زائیده‌ی همان ترس است. ترسی که از آن خواب به دلم افتاده. کاش بودی تا تلفن را بردارم و با تو تماس بگیرم و همه‌ی خوابم را تعریف کنم تا شاید به بهترین شکل تعبیرش کنی. اما دیگر کسی جواب آن خط را نمی‌دهد. پس من می‌مانم و خوابی که خودت در آن بودی. من می‌مانم و جمع کردن تکه‌های ماه از روی زمین....

نه اینکه بعد از تو در انزوا باشم و در تنهایی مطلق روزگار را سر کنم. مثل آن زمانِ بعد از «میم» نیست که تا مدت‌ها در راهروی «خودخوری» خودم را زجر می‌دادم و تو با شکستن حباب دور خودم؛ نزدیکم شدی تا توانم را جمع کنم و غول «استرس پس از حادثه» را به زمین بزنم! وقتی تنها بودم و فهمیده بودی سه ساعتی را از درد به خود پیچیده‌ام و به کسی رو نزده‌ام تا به بیمارستانم برساند؛ تهدیدم کردی که مشمول الذمه‌ام اگر یکبار دیگر چنین حماقتی بکنم. به تو گفتم مساله فقط تنهایی نیست؛ از دریافت این حجم از مسکن و مخدر می‌ترسم. سرتکان دادی و گفتی به هرحال من شب‌ها بیدارم. کاری داشتی الکی تعارف نکن.

چرا اینقدر بیدار بودی؟ چرا باید کاری می‌کردی که هنوز هم دلم برای شب بیداری‌هایت بسوزد؟ برای چشمان خسته‌ات؟ چشمانی که درخوابم هم خسته بود! آه ..دوباره همان خواب. مثل حکایت «حفظ اسرار ملوک»ِ سنایی شده این خواب. آن رگ عوامم جلویم را می‌گیرد که نگویمش که اگر بگویم مُحَقَّق می‌شود و آن آدم مُحَقِّق درونم چنین خیالاتی را تحقیر می‌کند.

برای تمرکز و داشتن قدرت ادامه دادن کلمات لذت بخش زندگی‌ام را کنار هم می‌چینم. به دهمی نرسیده سرو کله‌ات پیدا می‌شود. سر و کله‌ات با همان لحظه‌ی تکان دادن کیک قهوه پیدا می‌شود. می‌خواستی رویه‌ی قهوه‌ای اش را جدا کنی چون از طعم تلخ قهوه خوشت نمی‌آمد. غرولند کردم که همه‌ی فوق العاده بودن کیک به ترکیب همان قهوه و بافت نرم و خامه‌اش است. گفتی از مزه‌های بهم قاطی خوشت نمی‌آید. زیر لب غر غر کردم و گفتی بالاخره یزدی‌ها ساده‌اند. هنوز هم که هنوز است کیک با رویه‌ی قهوه درست نکرده‌ام و یزد از معدود شهرهایی است که قصد دارم به آن پا نگذارم...دیدن قم خالی از تو به حد کافی عذاب آور هست که خوب فرمود: «ولله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود.»

دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم، دلتنگم،...، دلتنگم. به اندازه‌ی همان ماه پاره پاره شده دلتنگت هستم. فرقی نمی‌کند هزار روز از نبودنت گذشته باشد یا هزار ماه، تو همانی که فراموش نمی‌شوی چون بخشی از خود ما شدی. چون هچ کس دیگری شبیه تو نیست. چون اسطوره‌ای شده‌ای که درکت کرده‌ایم...مثل همان کتاب «اسطوره‌ها» که ذکرش از زبان ما؛ همه‌ی شاگردانت؛ نمی‌افتد. شاگردانی که آنقدر در کلاس‌هایمان از تو می‌گوییم که شاگردانمان بیشتر از ما تو را می‌شناسند... استاد محمد حسین فرج نژاد را...





پی نوشت:

1- لطفا برای شادی روح استاد محمدحسین فرج نژاد و سه فرزند و همسر عزیزش؛ صلوات و فاتحه‌ای هدیه کنید.

2- معمولا برای ایشون نامه می‌نویسم ولی با توجه به نزدیکی سالگرد فوت شهادت‌گونه‌ی ایشون؛ این نامه رو منتشر کردم.

3- آرزو می‌کنم روزی استادی مثل ایشون سر راهتون قرار بگیره و خودتون برای دیگران چنین استادی باشید.

4- کتاب‌های ایشون ارزش خوندن دارند... از دستشون ندید.