دلبر


سلام دلبر. امروز داشتم خاطراتم را مرور می کردم. البته بگویم از قبل دیدن تو که خاطره ای نداشتم. یعنی چیزی یادم نمی آمد. تولد من دقیقا روز دیدن تو بود. جالب است نه؟ خودت که می دانی من زمان در ذهنم خوب نمی ماند. اما آن روز را خوب به یاد دارم. زمستان بود. پاییزی ترین زمستانی که فکرش را می کردم. نارنجی بود. نارنجی.
آن روز داشتم در حیاط آسایشگاه راه می رفتم. اما پایم می لنگید. تعادل نداشتم. تلو تلو می خوردم. دیشبش بهم شوک برقی داده بودند. باز هم به خاطر همان موضوع همیشگی... فرار ... شاید تو بهتر یادت باشد ، راه می رفتم و میلنگیدم. دختر های آسایشگاه شما هم یک گوشه ایستاده بودند و بهم تیکه می انداختند و میزدند زیر خنده.. بدم می آمد ازین کارشان. بدم می آمد کسی بهم بخندد. میخواستم بروم طرفشان و خفه شان بکنم. می خواستم گلوی مَلی را بگیرم و فشار بدهم. تو شاید بهتر یادت بیاید. آخر گیر داده بود « کی گازت گرفته عمو ..؟ کی گازت گرفته عمو ... ؟ » بعد همه دخترها می زدند زیر خنده.
فشار دارو و شوک الکتریکی و این مسخره بازی های دخترها داشت کار دستم می داد. سرم گیج میرفت. چشم هایم سیاهی می رفت. تا اینکه سایه ای از کنارم رد شد و گفت « ول کن این دیوونه هارو ... ». تو بودی. آره ، آن سایه ی نجات بخش تو بودی. رفتی و روی نیمکت وسط حیاط نشستی. تو که نشستی درخت وسط حیاط نارنجی شد. زمین نارنجی شد. زمین پر شد از برگ های نارنجی. بهم نگاه کردی. گفتی بیایم کنارت بنشینم. از من دفاع کردی. دیگر پشتیبان داشتم. ترسم ریخت. بهم شخصیت دادی. دوباره روح را در کالبدم دمیدی. برای همین میگویم زندگی من از آن روز شروع شد.
کنارت که نشستم گفتی : « چرا اینجا نگهت داشتن عمو؟ تو که خیلی عاقلی .. » . قند توی دلم آب شد. خودم را جمع و جور کردم. گفتم : « شاید برای اینکه تو رو ببینم، دلبر » سرت را پایین انداخته بودی و ریز ریز میخندیدی. نمی دانم این اسم از کجا توی ذهنم آمده بود و به زبانم جاری شده بود. اما چه برازنده ی تو بود این نام. شاید تو بهتر یادت بیاید. بعد ازینکه تو را دیدم دیگر فرار نکردم. من به دنبال بهشت و باغ هایی که نهرهای روان از میانشان می گذشت بودم. اما تو بهشت من بودی . تو آن حورالعین بهشتی وعده داده شده بودی. کجا می خواستم بروم ؟ دیگر بیرون از آسایشگاه برایم جهنم بود. مدام منتظر بودم بیایم توی حیاط و تو را ببینم. بنشینیم روی صندلی وسط حیاط و تو از خودت برایم بگویی.
شاید تو بهتر یادت باشد. قرار دوم بود یا سوم. دیدم تو هم پایت را روی زمین می کشی. توی چشم های هم زل زدیم و گفتی : « دیوونه ان دیگه ، اتاق سفید قسمتِ همه ی عاقلا میشه.. چون خودشون دیوونه ان به ما حسودی میکنن. » هم خوشحال شدم ازینکه تنها نیستم. هم ناراحت از بلایی که سر تو هم آمده بود. بهم گفتی که فرار کردی. گفتی که گرفتنت و بردنت تو اتاق سفید. گفتی که تو هم دنبال بهشت بودی اما ناامید شده بودی از رسیدن بهش. گفتی منو که دیدی امیدوار شدی. یادش بخیر دلبر. یادش بخیر. برام بیشتر نامه بنویس. از وقتی ممنوع کردن کنار هم بشینیم. ممنوع کردن با هم تو حیاط بیایم و کنار هم راه بریم. ممنوع کردن با هم حرف بزنیم. دلم خیلی گرفته. خیر سرشون ادعا دارن تهِ عاقل های دنیان . نمی دونن دیوونه ها که کنار هم راه برن گناه نداره که. دست همو بگیرن که گناه نداره که. شایدم خودشون فهمیدن ما عاقلیم دلبر ، واسه همین این کاراشونو می کنن.
بیخیال من برم. بفهمن قاچاقی گوشی آوردم تو آسایشگاه تا با نور چراق قوه اش تو تایم خاموشی آسایشکاه بنویسم برات. گوشیرو می گیرن. برام بنویس دلبر . برام بنویس. بنویس ...
سید مهدار بنی هاشمی

پی نوشت: یک متن خیلی قدیمی که تو کانالم یهو دیدمش گفتم براتون بزارمش. چطوره؟

پی نوشت۲: امروز عرفه ست ، التماس دعا!

پست قبلیم رو چون دیروز گذاشتم اون رو هم دریابید:

https://vrgl.ir/uHqJH