دلم برات تنگ شده...
همیشه عاشق مهمون بودی، برعکس من که مهمون می اومد قایم میشدم تو عاشق این بودی غذا درست کنی شیرینی بپزی مهمون بیاد و بره....
امروز کلی مهمون داشتی، انقدر که هیچی از خاکت معلوم نبود و پر گل بود.....
میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟؟
ابنکه همه اومدن دیدنت ولی به جای اینکه با تو بخندن داشتن برات گریه میکردن، اینکه همه اومدن دیدنت ولی به جای اینکه تو بهشون کیک و شیرینی بدی داشتن خرما و حلوات رو میخوردن....
داشتم به این فکر میکردم که برای اولین بار میزبان خوبی نبودی، برای اولین بار همه باهات حرف زدن ولی جواب هیچکس رو ندادی....
هر وقت دعا میکردم میگفتم ای خدا چرا جواب منو نمیدی چرا بغلم نمیکنی من این همه باهات حرف میزنم چرا تو هیچی نمیگی...
تو ام شدی مثل خدا خیلی وقته دارم باهات حرف میزنم و جوابم رو نمیدی، خیلی وقته میام پیشت گریه میکنم و تو بغلم نمیکنی، خیلی وقته هیچی مثل قبل نیست....
هی برمیگردم عقب رو نگاه میکنم میبینم هیچ جا عذاب وجدان ندارم، هیچ جا برات کم نذاشتم، هیچ جا بهت بد نکردم. تا بودی جونم رو برات دادم...
پا گذاشتم رو زندگی و ایندم فقط برای تو، برای تو زندگیم...
فقط میدونی از چی اتیش میگیرم؟
از اینکه همه دست و پام رو زدم که نری ولی رفتی، از اینکه همه زورمو زدم که داغت رو دلم نمونه و نشد، از اینکه همه تلاشمو کردم که نیام سر خاکت و نشد...
اون شب اخر رو یادته تو بیمارستان؟
به ما گفتن تو حالت خوبه، ولی من مثل همیشه حست کردم عزیزم، من دیدمت، اون صورت قشنگت که خیس عرق بود اون چشمای خوشگلت که با چسب بسته بودن، اون دست و پاهای مانیکور کردت که یخ یخ بود، من همه ی اینارو دیدم....
دیدم و سر خوش به مامان و داداش گفتم حالش خوبه برید من امشب رو هستم، به اونا گفتم تو عمرت به دنیاعه تو برمیگردی تو هیچیت نمیشه، گفتم و خودم باور نکردم، به اونا گفتم شب راحت بخوابید ولی خودم تا صبح تو حیاط بیمارستان راه رفتم....
«آن شبِ جان فرسـا؛ من، بی تو نیاسـودم»
«وه که شدم؛ پیـر از غم… آن شب وُ فرسودم»
ان شب جان فرسا من بی تو نیاسودم زندگیم. حس کردم رفتنت رو عزیز ترینم. یادته مسیح هیچ وقت بهت نمیگفت خواهرم....
ولی فردا صبح تو بیمارستان عربده میکشید خواهرم....
بعد از یه ماه هممون تا حدودی برگشتیم به زندگی، من رفتم دانشگاه مسیح رفت سرکار، من شوخی کردم مسیح خندید ولی...
ولی در اتاقت همینطور بسته بود، گوشیت همینطور خاموش موند، اخرین بازدید واتساپت دیگه بروز نشد، جای خالیت سر میز همینطوری خالی موند، داغت هم رو دلمون همینطوری داغ موند.... زندگیم بعد تو خیلی عوض شد، هیچی مثل قبل نشد عزیزم. شاید باورت نشه ولی حاضرم همه ی زندگیم رو بدم تا فقط یه بار دیگه وقتی گوشیم زنگ میخوره اسم تو روش بیافته. شاید باورت نشه ولی من یه روزایی،یه دقیقه هایی نبودنت یادم میره.... تو خودت یادته من چقدر عاشق تنهایی بودم، تنهایی. قدم زدن، تنهایی خونه موندن ولی من همیشه بهت میگفتم از تنها بودن تو این دنیا اصلا خوشم نمیاد ولی تو خیلی راحت تنهام گذاشتی. حالا دیگه از تنهایی بدم میاد چون تنهایی نبودن تورو بهم یاداوری میکنه. همیشه فکر میکردم بعد رفتنت میپاشم، از دوستام دور میشم، درسم رو ول میکنم، افسرده میشم، ولی بعد رفتنت به یه طرز عجیب غریبی قوی شدم، یه نیرویی داشتم که نه تنها خودم نیافتادم بلکه مامان و مسیح رو هم جمع کردم و تو این نیرو رو بهم دادی....
همیشه باهات سرم بالا بود، حتی تو بیمارستان وقتی رو تخت بودی افتخار میکردم همراه تو ام، همیشه بهت افتخار کردم...
خواستم بهت بگم الانم بهت افتخار میکنم، هنوز باهات سرم بالاست و....
و هنوزم دوستت دارم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تا پاییز...
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزی که تخته جای منبر را گرفت
مطلبی دیگر از این انتشارات
"حرف های ناگفته"