پاششِ فکر، عبورِ احساس، مرگ.
دوستت دارمِ واقعی...
.
.
چیز زیادی از مرور خاطرههایت گیرم نمیآید. فقط یکبار بوسیدیام! یکبار بوی نفست را احساس کردم...یکبار تو را داشتم! یک بار نه به اندازهی یک عمر... یکبار به اندازهی چندثانیهی زمینی!
خواستمت...
آنگاه که نخواستیام!
پرستیدمت...
زمانی که نستودیام!
نرفتم...
آنگاه که نبودی!
و ماندم،
حتی اکنون که نیستی!
برای گلایه ننوشتم، اگر گلایهای بود، همان روز که بیهیچ نگاهی مرا ترکم کردی، فریادش میزدم!
برای دلتنگیهم ننوشتم، اگر دلتنگ بودم، همین دیشب وقتی سکوت سیاه شب مرا غرق اشک میدید، کاتِر آبی رنگ لای مداد هایم را برمیداشتم و صفحهی نقاشیهایم را غرق خون میکردم!
برای عشق نوشتم؛
چون هیچکس نمیتوانست عشقم را ببیند. نوشتم تا بخوانند... ولی تو نخوان! دلم نمیخواهد در میان کلمات درهم شکستهی من، بیاراده یک قطره اشک بر گونهی سفیدت بغلتد.
تو فقط بخند...برقص...خیاطی کن... با دوستانت بیرون برو! برایشان از منی بگو که دیوانهوار دوستت داشت! برایشان از منی بگو که به خودش دروغ گفت و دروغ گفت و دروغ! برایشان از منی بگو که به چشمانش زل زدی و گفتی برو!
بگو برایشان...
از منِ فروریخته بگو!
بگو که نمیخواستی اینگونه شود. بگو که مجبورت کردند! بگو که خودت نبودی... بگو که مرا نشناختی!
بگو که تو هم بعضی شبها که خوابت نمیبرد، به بازیهای کودکانهمان لابهلای درختهای توت سربهفلک کشیدهی مدرسه فکر میکنی.
بگو که هنوز هم مرا دوستم داری... بگو که مجبورت کردند...
.
پ.ن: این نوشته برای چندماهِ پیشه...
پ.ن۲: چرا آدمایی که فکر نمیکنیم بِرَن، زودتر از بقیه میرن؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه من؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلم برات تنگ نشده...
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر به دست من افتد، فراق را بکشم...