رفتن

••• خیال

از خواب که بیدار شوی و به سمت اتاق بیایی، همه چیز را همان طور که روز قبل بوده اند می بینی. در نیمه باز است. کتاب ها روی میز تلنبار شده و چرک نویس ها، دسته بندی شده و مرتب لای صفحات کتاب آرام گرفته اند.


صندلی چرم پشت میز ندایت می دهد. خودت را در دلش جا میکنی. بیشتر از هر لحظه مستاصل و نگرانی اما میدانی چطور همه چیز را بهتر از آنچه هست نشان دهی. در ِکشو مدت ها خراب است. دستت را قلاب میکنی و با زور و زحمت جعبه را جلو می آوری. جز چند برگه و دفتر چیزی نمیبینی. صفحه صفحه ورق میزنی. نقش های رنگارنگ را وارسی میکنی و کلمات را هجایی می خوانی .چیزی نمی فهمی. از ندانستن زبان بیگانه، خسته و پریشانی .خودت را دلداری می دهی که برای یاد گرفتن وقت بسیار داری. دست به زانو بلند می شوی، سمت کمد میروی و نیم گاهی به تجسم خود در آینه میکنی. نزدیک تر می روی، صورتت نمایان است و افکارت جان گرفته. دست روی پوست میکشی و چشم هایت را تنگ میکنی. چهره ات پر است از جاده های کوهستانی و راه های نرفته. چاله های آلوده و دست انداز های بی اندازه. دندان هایت را روی هم جفت کرده ،لب را باز میکنی و به استخوان های زرد و جرم گرفته خیره ای.: « راسته که همه آدما ۳۲ تا دندون دارن؟..... یک... دو... سه... چار... پنج ـ.. شیش ... » پرنده ای با شدت خودش را به شیشه میکوبد. با خشم و ترس رویت را بر میگردانی و هر چه به ذهنت می رسد از عمق وجود، جایی نزدیک معده یا کلیه نثارش میکنی. «وحشی ، گمشو برو رد کارت، دیگه اینجا خبری از آب و دون نیست، سیاه زشت» با دست لرزان پنجره را بالا می دهی. یکی از سوراخ های بینی ات را میبندی و نفسی عمیق میکشی، کلید را از روی بوم دیوار بر میداری و در را قفل میکنی.



•• نامه

فردا صبح که بیدار شوی و به اتاقم بیایی، همه چیز همان طور است که باید.مرتب، غبار روبی شده و بی نقص.از اتاق هیچ چیز با خود نبرده ام جز گلدان روی میز. حدودا یک ساعت بعد از بیدار شدنت ، تپلی لبه شیشه می نشیند و برای غذا خود را به پنجره می کوبد. از داخل کیسه برایش نان بریز و ظرف آب را جلویش بگذار، چند دقیقه بعد خودش پر می زند و دیگر تا فردا مزاحمت نمی شود. عکس مهمانی دیشب را هم زیر دفتر توی کشو گذاشته ام، امیدوارم خوشت بیاید و نگهش داری تا یادت بمانم. یکی از بچه ها دو بعد از ظهر برای بردن کتاب ها می آید. میداند باید کجا برود و کدام کتاب ها را از روی میز بردارد، فقط در را برایش باز کن تا معطل نماند. کلید را هم روی همین کاغذ گذاشتم و پشت آینه هدیه ای کوچک برای جبران زحماتت در این مدت.

راستش نمیدانم چطور بگویم . شاید هیچ وقت فرصت دیدنت را نداشته باشم اما اگر شد امیدوارم هر دویمان تغییر کرده باشیم. آنقدر که اگر روزی جایی بر حسب اتفاق کنار هم بودیم، جز با صحبت یکدیگر را نشناسیم. امیدوارم تو کمتر« فراموش» کنی و من بیشتر« تحمل» کنم. دلم برای روزهایی که در این اتاق بودم تنگ می شود و تو بخشی از این خاطراتی. پس دلم برای تو هم تنگ می شود. فراموشت نمیکنم.



• تو

مثل همیشه صبح از خواب بیدار شدم و به اتاقش رفتم. همه چیز مثل قبل بود ولی او نبود. یعنی رفته بود. بی خبر رفته بود. پنجره را بالا دادم. کلید را از روی بوم برداشتم و در را بستم ـ


یک صبح اردیبهشت می روم...
یک صبح اردیبهشت می روم...