سقف شناور

از راه می‌رسی و سلامت پر از خستگی است

آبی به دست و رویت می‌زنی و لباست را عوض می‌کنی و سراغ یخچال می‌روی به هوای لیوانی آب خنک

از پشت اپن به من نگاه می‌کنی که انگار کوه‌ها را کنده‌ام و سرم توی گوشی است

آب که می‌نوشی سر حرف را باز می‌کنی

معلوم است دنبال کلمات می‌گردی

دنبال کلماتی که مرا گردگیری کند

می‌آیی کنارم می‌نشینی و هیجان کلماتت را بیشتر می‌کنی

دوست داری از ذوقت ذوق کنم

نگاهت که می‌کنم خستگی از صورتت می‌بارد

اما برق چشم‌هایت می‌گوید که فداکارانه می‌خواهی مرا ترمیم کنی

هیچ کسی قدر تو ترک‌های مرا نمی‌فهمد

و هیچ کسی قدر من نمی‌داند که پشت این صدای دوست داشتنی خنده، چه زخم‌هایی که روی بالت داری و پنهان می‌کنی

برای اینکه من هم کاری کرده باشم یک دل سیر به تو گوش می‌دهم

قدری که چایی داغی هم همراهیمان کند

به خودم که می‌آیم

می‌بینم که چقدر مشتاق شنیدن تو هستم

انگار تو را برای اولین بار می‌بینم

مثل نابینایی که تازه بینا شده و با توده پروانه‌ها مواجه می‌شود

به خودم که می‌آیم جوری نگاهت می‌کنم که انگار پس از قرن‌ها زیستن در نیستی به هستی رسیده‌ام

تو عینیت جهان من هستی

صورتم را به صورتت نزدیک می‌کنم که نفس‌هایت را بهتر استشمام کنم

یا صادقانه بگویم که بهترین آینه برای من

مردمک‌های توست

صحبتت را که می‌روی تمام کنی حرف توی حرف می‌آورم که ادامه دهی

موضوع روزمرگی توست

و روزمرگی تو مثل مه غلیظی مرا فرو می‌برد

چه کودکانه در باغ شکوفه‌ی گیلاس حضورت گم می‌شوم عزیزم

و چه کو‌ه‌گونه می‌خواهم که انعکاس صدای تو باشم

قطره قطره ابعاد بودن تو در لیوان آب بیروحم می‌چکد و هر کدام رنگی را در من می‌پیچاند

از صورتت خستگی می‌بارد که با آن زیبا‌تر هم می‌شوی

نزدیک گوشت جوش کوچکی زده است که سرخی‌اش سفیدی صورتت را بیشتر به رخ می‌کشد

و چند تار سفید میان آن همه سیاه لخت مرا می‌برد کنار جوی شیری که فرهاد می‌کند تا شیرین بنوشد

به صورتت که خوب خیره می‌شوم شکسته‌تر شده‌ای

در این شکستی اما نقش من پیداست

نقش دنیایی که لیاقت تو را ندارد

نقش دختری که در هجوم سختی‌هایش هنوز کودکی‌اش را حفظ کرده و برای عروسک‌ها مادری می‌کند

بدون اینکه این عروسک‌ها دستش را ببوسند

دستش را بگیرند

بغلش کنند

یا هر بار که نو نوار می‌شوند بگویند خسته نباشی!

می‌گویی لباس‌ها را باید شست

می‌گویم نان را من می‌خرم

برای شام هم قرار است چیزی بپزیم

از خانه که بیرون می‌آیم هنوز حضورت حس می‌شود

در خیابان هم

در نانوایی هم

در لابلای مغازه‌های بازار و قفسه‌های فروشگاه هم

حضور تو حس می‌شود

انگار مرا از خودت پر کرده‌ای و حالا ذره ذره این عصاره‌ی بهار نارنجت از کاسه بیرون می‌ریزد

به سمت خانه که می‌آیم خستگی پایم را سنگین کرده است

جیبم خالی است

انگیزه‌ای برای کار فردا ندارم

خرید‌هایم سنگینی می‌کند

هنوز نمی‌دانم که چرا باید باشم

و آیا روز بهتری در پیش خواهد بود؟

به خودم که می‌آیم فردا که می‌رسد وقت بیشتری را با تو گذرانده‌ام

نباشم خسته می‌مانی

و بیش از خرید‌هایم حضور تو است که دست‌هایم را پر کرده است

چه بهتر از این که

تو تمام داشته‌های منی

تمام داشته‌ی مردی که از دنیا بریده است و در خانه کسی منتظرش نیست.


پایان.

سجاد. اصفهان

۱۷.۳.۰۳