منم متروک مطرود ذهن مسکوت بی مفعول تورا. greenlotus102@gmail.com
سما، شروع کردم!
دوباره مدادمو دستم میگیرم و مینویسم این دفعه،بدون قاعده های همیشگی نوشتنم،یک نامه متفاوت واسه یک نفر از عزیز ترین هام مینویسم برای تو "سما"
سما تا حالا دقت کردی مداد چه خفنه؟
از روی ِمداد ها، که طرح های فانتزی، کلاسیک و دارک به خودشون گرفتن، من معمولا کلاسیک هارو ترجیح میدم، ولی فانتزی هاشونم برای نگاه کردن و از داخل اکلیلی شدن خیلی کارامد هستن، بعضی هاشون پلاستیکی، بعضی هاشون رنگ و شمایل مختلف دارند.
از چوب مداد ها، که توی بعضی ها شون سرمون رو کلاه میزارن و پلاستیک و و روزنامه های باطل استفاده میکنند.
و از مغز درونشون، که ذغال های نابی برای نوشتن هستن، حسابی سیقل خورده، از نوع های سفت و سختشون و از اون هاشون که خیلی نرمن..
سما مداد ها خیلی باحالن،البته نه فقط برای نوشتن!
امروز، دفترچه نازنین کوچولوم رو برداشتم، با استرس صفحه اولش رو باز کردم، مداد، پاک کن، خط کش و هر چیزی که لازم بود رو آوردم ،
اولش عصبی بودم و دستم میلرزید، ولی بعد خوب شد، کاری رو کردم که نزدیک 5 سال پیش توی سالن ورودی مسجد [یعنی زمانی که هنوز دختر خوبی بودم ]میشستم و با قهقه، کنار دوستام، قارچ های خونه ای طراحی میکردیم،
یادم اومد تمام اون خاطراتی رو که چال کرده بودم، و لذت خوش نقاشی کردن، به این سبک رو..
باورم نمیشد در این حد و اندازه افت داشته باشم، که یادم نباشه جدول اتود زنی چند چند باید کشیده بشه...
ولی خب، یادم اومد!
بومب!
یه جرقه خورد و حس بینظیر توی خونم به جریان افتاد..
میدونی چی رو برای کشیدن انتخاب کردم؟
یک فنجون قهوه!
لعنتی همش تو قسمت نعلبکی زیر فنجون و قاشق کنارش به مشکل میخوردم، به نظرم باید یکم بزرگتر میکشیدمش..
ولی خب، کل طول برگه ای که انتخاب کرده بودم فکر کنم سه سانت بود فنجون قهوه من شد یک سانت درد مجموع!
امروز دوباره امتحانش کردم!!
بعد از پاک کردن حتی شاد، تقریبا هیچ گونه ارتباط مجازی ندارم، به نظرم این خیلی لازمه برای ادامه دادن بهتر!
ولی قرار شد برم باشگاه ثبت نام کنم تا زخم بستر نگیرم،
ولی این هم خیلی سخت بود، چون باشگاه های بدنسازی، معمولا تایم صبح بانوان و عصر ها پسرا هستن، ولی من با شرایط خیلی خاص سمپاد حتی توی تابستون هم صبح هاش از خودم نیست، و خب اگه میخواستم ادامه بدم کلا نمیشد، پس بگرد دنبال یک باشگاه زنانه، و بازم بومب!
پیداش کردم... احتمالا از فردا پس فردا شروع کنم.
امروز غذای رژیمی خوردم، رژیم کات، و عمیقا آرزو کردم که هیچ وقت اضافه وزن نداشته باشم، خیلی مزخرفه پاستا رو نتونی با خامه بخوری:/
امروز، تو پینترست هم چرخیدم، کتاب و شعر هم خوندم، و اون بیت های بوق بوق بوق هم تقطیع کردم، عملا اینجوری بودم که معلمت حتی میتونست توی فنون بندازت!
امروز بدون چت کردن این مدلی گذشت، به نظرم خیلی خوب بود!!
خوب، متفاوت، آسوده...
روز های خوبی داشتی باشی، خواهر کوچولوی فرضی من، سما جان.
از طرف آن.
پ. ن:نمیدونم اصلا این نوشته رو میخونی یا نه، امیدوارم به دستت برسه، سما اگه بخوای میتونی بهم ایمیل بزنی، ایمیل تنها چیزیه که هنوز گوشیم دارَتِش:)
greenlotus102@gmail.com
نوشته دیروز،
پست شده امروز-
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه صد و سیزده ( دور دنیا در هشت دقیقه )
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ایی برای جناب فکر و خیال ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای برای تویی که نمیخوانی