سیل

از ماندن سخن نگو که هر چه بر سرم آمد از بیهوده ماندن است. اصرار بر ادامه دادن و ذره ذره فهماندن. فهم؟ بامن از درک صحبت نکن که درد درونم از توجیه ناعادلانه حرف ها به حکم آدمیت است، تلاشی انسان گونه برای همدلی کردن.

بالاخره بعد از یکسال، حقیقت را گفت آن هم به شرط قبول یک درخواست دیگر. "قضاوت نکنم، بشنوم و خود را جای او بگذارم. با کفش هایش راه بروم و علت انکار را در جهان او دریابم." میپرسی من چه کردم ؟ بد کردم... خیلی بد... دروغ هایش را به حق آدم بودن بخشیدم. او را همچنان نزدیک داشتم و برایش دوستی وفادار باقی ماندم. باورت می شود؟ وقتی ماجرا را فهمیدم یک شب تا صبح از فکر بسیار بیدار ماندم و از چشمان او هزاران هزار نقطه را دیدم. هزاران نقطه برای درک کردن. «اگر جای او بودم همین کار را میکردم؟ تا یکسال پنهان میکردم و بعد درخواست درک شدن داشتم؟»


... شب گذشت و فردا صبح آمد. باز هم را دیدیم. او مثل قبل بود،حتی شاید اندکی خوشحال تر... خلاصی از عذاب وحدان با برداشتن نقابی از خودش... اما من چطور بودم؟ خشمگین و در عین حال درگیر برای فهمیدن! میخواهی بدانی چه کردم؟ آری. وانمود کردن. با پوششی از فهم و بخشش، دوست وفادار ماندم ... غافل از اینکه بریده بودم و تاب ماندن نداشتم. باید همان روز خیره در چشم هایش احساسم را می گفتم و داستان را تمام میکردم. باید محکم جوابش را می دادم و روزها در آن سیلاب ویرانگر دوستی به دنبال دلیل ماندن نمی گشتم.


Wash away us all. Take us with the foolds
Wash away us all. Take us with the foolds



آری اشتباه از من بود که تعارف کردم و حرف دلم را در میان نگذاشتم. از تو نپرسیدم «چرا» تا نرنجی و خود را آن گونه رنجاندم. تمام مدت خوب بازی کردم و با هیچکس از احساسم نگفتم، در تنهایی فکر کردم و رنج کشیدم تا درکت کنم، با هر تداعی اشتباهاتت را دیدم و غصه خوردم اما دم نزدم. تو فکر میکردی به سرعت با همه چیز کنار آمدم اما نیامدم. هیچ وقت علت کارهایت را نفهمیدم، خودم را جای تو گذاشتم اما درکت نکردم.« اگر جای تو بودم هیچ وقت یکسال انکار نمیکردم، هیچ وقت دروغ هایم را از به بهانه های مختلف توجیه نمیکردم»



حالا دیگر هیچ چیز برایم روی طیف قرار ندارد، یا صفر یا صد. همه چیز موقتی ست ، حتی آن خدایی که گه گاه می پرستیدم. از خود توقع ندارم که ببخشم یا جای دیگران باشم، اغلب حق به جانب پیش میروم. حال آدم های اطرافم مهم نیست. غم هایشان را دوست دارم. دیگر از پنهان کردن افکارم نمی ترسم. و حتی از نادیده گرفتن و سرد بودن. این روزها حتی آینده رو به عدم هم مرا نمی ترساند، فقط گذشته است و لحظه ای که می ماند. دوست دارم از غم هایم کاخ بسازم و باقی عمرم را در آن سپری کنم، روی دیوارهای تالارش نقاشی هایی از روزهای تاریک بکشم و صبحم را با دیدن آن ها آغاز کنم. میخواهم یادم بماند چه از سر گذراندم که این کاخ را صاحبم. چه شد که در این غمکده با افکار بی رحم خود زندگی میکنم . می خواهم نه کسی را درک کنم و نه برای انسانی دل بسوزانم. تا می توانم جای خود بمانم و با کفش هایی که اندازه ام نیست راه نروم. میدانی؟ آدم به وقت همدلی با دوست از خود دور است . همدلی قدرت منطق را از آدم ها میگیرد. میخواهم تا زنده م از درک کردن و همدردی دوری کنم. حتما میگویی بازهم اشتباه میکنم... آری این هم اشتباه من است... حالا فقط از پشتِ تجربه تلخ ِبا تو بودن تمام دنیا را میبینم، با یک لکه غبار تمام روزهای خوبم بد می شوند و من می خواهم تمامشان را از ریشه پاک کنم... صفر یا صد... چیزی در میان وجود ندارد... همدلی با دیگران آدم را از دلش دور میکند...

موزیک پیشنهادی:

Name: floods | pantera

Genre: metal | 1996