نویسنده کوچک...
«سیسال انتظار»
《 صاحب این عکس رو میشناسید؟! 》
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکرمیکنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفته بود.
- بیعرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم؛ورشکست شدیم.
این شد که همه روی ایدههای تازه کار کردن
و من هم تصمیم گرفتم یه داستانی به ظاهر واقعی بنویسم؛ داستان از این قرار بود که:
زنگ خونم به صدا دراومد و پستچی نامهای به اشتباه بهم داد!
وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامهای بد خط رو به رو شدم که نوشته بود:
- ریحانه جان، سلام! حالت خوبه؟
سی سال گذشته که از روستا رفتی
و شاید دیگه منو به یاد نمیاری و اگه هم به یاد بیاری حتما برات سوال شده که من بی سواد چطوری برات نامه نوشتم.
راستش چند وقتی میشه که به کلاس سواد آموزی رفتم تا خودم برات نامه بنویسم
و التماس ابلفضل پسر مهتاب خانم رو نکنم،
راستی تو کجایی؟ آخرین باری که برام نامه نوشتی، به این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی رفتی پایتخت که درس بخونی اما بی بی گفت که شوهرت دادن؛ راستش برای منم زن گرفتن؛ اینکه اون اجاقش کور بود یا من اَللّه و اَعلم اما باهم ساختیم! اونم از عشق من و تو خبر داشت؛ چند سال پیش جونش رو داد به تو.
ریحانه هیچکس جات رو پر نکرده؛ دیروز پیش دکتر رفتم که گفت توی سرم غده دارم.
نمیدونم که چقدر زنده میمونم اما تنها آرزوم اینه که فقط یک بار دیگه ببینمت؛ سی ساله که منتظرتم!قربان تو، ناصر!
این نامه به همراه چند تا عکس قدیمی چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد، همه زنگ زدند! حتی دکترهای مغز و اعصاب؛ هر کسی میخواست یه جوری کمک کنه.
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه منو کشید کنار و گفت:
- ترکوندی پسر! حالا این ناصرو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم :
- ناصری وجود نداره!
اون نامه رو خودم نوشتم و عکسها هم تو پوشهٔ گمشده سی، چهل سال پیش بود.
مگه نمیخواستی فروش کنی؟ بفرما!
مردم عاشق اینجور داستانها با برچسب واقعیان!
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت :
- ولی ریحانه پیدا شده، باورم نمیشه؛
اون زن رو اوردن نشریه!
خانم مسن و مهربونی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت؛ نگاهش کردم و گفتم:
- شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامهاش رو نشونم داد
راست میگفت! ریحانه بود! گفتم:
- ببین مادر جان این داستان خیالیه
هیچ نامهای در کار نیست! من عذر میخوام ولی انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از سرجاش بلند شد
وقتی داشت از در میرفت بیرون سمتم برگشت و گفت:
- میشه اگه بازم کسی گمشدهای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟ سی ساله منتظرم!?
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای برایِ آنها ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مکاتبات | چهار