متیو کاتبرت، پدرخوانده آنه همکلاسی آنت و لوسین همسایه مجید و بیبی پادکست هفت چنار
شاه مقصود
بیشتر از چشمهایت که سیاه اند اما سفیدی روشنی دارند، گیسوانت زیباست و بیشتر از موهایت که آینه قلب بیآزار و پر از تشویش کبوتری را مانند است که در گذری شلوغ و پر آمد و شد لانه کرده، گونههای برجستهات و بیشتر از آنها پیشانیات زیباست.
چینهای پیشانیات خطهای نشانهایست که قلبت، شبیه آن کودک عجول برای بزرگ شدن، هر سال گوشه دیوار میزند تا قد کشیدنش را جشن بگیرد، روی صورتت انداخته.
بیشتر از پیشانیات لبهایت زیباست. آنها که وقتی ساکتی، پسته در بسته را میمانند که ولع گشودن و چشیدنش بیشتر است از لذت خوردن پستههای درشت و خندان. و وقتی میخندی، پستههای بانمک آجیل مشکل گشا.
چشمهایت به تنهایی الهام غزلهاییست که عطر قهوه دارند و جفتشان با هم، مثل عکسهای سیاه و سفید دونفره، پر از خاطراتیست که از سفرهایی برداشته شده که در تمام عمر شاید فقط یکبار اتفاق بیافتند.
پیراهنت فرانسه است پیش از یورش نازیها و تنت، پاریس فردای اتمام جنگ.
دستهایت را که از هم باز میکنی تا سینهات را پر از هوی تازه کنی، آدم دلش میخواهد سپیدی بیرون زده از گریبانت را رد معجزه گون فانوس پنداشته و شبیه کشتی وامانده و بادبان شکسته، خودش را از هیاهوی سرکش و بیرحم امواج دریای مرده و سیاه، برساند به ساحل آغوشت و همانجا تا انتهای دنیا پهلو بگیرد.
بیشتر از آغوشت اسمت زیباست.
اسم تو را میشود بجای نقاشی گل، روی پارچههای نخی که خنک است و زنها با آن دامن درست میکنند برای روزهای بلند تابستان که گرما در خانه کلافهشان نکند، ریز نوشت و خطاطی کرد.
اسم تو را روی چایهایی که مرغوبند و زوددم هم میشود گذاشت،
یا روی گلسرهای چوبی.
یا روی بسته بندی دمنوشهای ممدّ اعصاب که سنبل الطیب و بابونه دارند هم میشود نوشت.
یا روی داروهای مسکن سردردهای خوشهای.
اسم تو را روی برگهای سبزی هم میشود گذاشت.
روی آن سبزیهایی که شمالیها فقط خودشان میکارند و طبخش را خودشان بلدند و اسمش را به هیچکس نمیگویند. همان سبزیهایی که آنرا قاطی مواد هر خورشتی بکنند، لامذهب مزه لپ حوریهای بهشتی به خود میگیرد.
اسم تو زیباست. اسمت طلسم است. اسم تو را روی هر چه بنویسند، ساز میشود. اسمت قشنگه.
اسم تو را میشود روی کتابهای دعا هم گذاشت. نه آن دعاهایی که زبان میبندد و بخت باز میکند، روی کتابِ دعاهای مشکل گشای گرهٔ کور باز کن.
همان دعاهایی که برای خواندنش چله میگیرند و مراد که داد سفره نذر میکنند.
آن دعاهایی که اگر هر سر شب تا کله سحری خوانده شود، آن شب شب قدر میشود.
از آن قدرهایی که کافر هم آنرا احیا میگیرد.
اسمت را میشود مارک آبرنگ کرد.
من آبرنگ دوست دارم. آبرنگ خودش با پای خودش میدود روی کاغذ و بیرنگی و جاهای خالی را به صلاحدید خودش با هر چه مناسب است پر میکند.
آبرنگ مثل رنگ روغنی پر افاده و مثل گواش که به زور روی کاغذ مینشیند و دل آدم را خون میکند، نیست. خودش با یک اشاره مینشیند روی قلب کاغذ.
هر بار هم که آب به صورتش بخورد، تازهتر هم میشود.
آبرنگ سیاهش مودب است، قرمزش محترم، آبیاش برازنده، صورتیاش خانم، سبزش باوقار، نارنجیاش ماندنی و زردش مصفا.
آبرنگ جان میدهد با آبیاش آسمان بکشی و با سبزش دریا. آنوقت هر چه نگاهش کنی سیر نمیشوی.
تو خودت برای من اما دانه صدم تسبیح هستی.
میشمرمت اما نیستی.

مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهی چهارم
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای به فرزندم
مطلبی دیگر از این انتشارات
My dear Victoria, What is a sinner?