شاید بنفش,شاید زیبایی

اولین بار که تو را نگاه کردم,نمیدانستم که بعدها قرار است با نیم نگاهی از آن چشمان بمیرم و زنده شوم.

اولین بار که صدای تو را شنیدم,نمیدانستم که هر روز طالب شنیدن آن خواهم شد.

اولین بار که دستان تو را در دست گرفتم,نمیدانستم که بعدها جای خالی آن را در قلبم حس خواهم کرد.

و همچنان اولین بارها میگذشت.اولین حرف هایت,اولین خنده هایت در کنارم,اولین گریه هایم بخاطر دردهایت,اولین خنده هایم برای خنده هایت,اولین....اولین.....اولین....اولین....

اولین بارها تمام زندگیم را فراگرفته بودند و من بی خبر از چیزی که در انتظارم است به آنها ادامه میدادم.

ولی امان از اولین باری که تو را در آغوش گرفتم.همین که در آغوشم جای گرفتی,تپش های قلبم را سراسر وجودم حس کردم.من دوست داشتن را دیوانگی میدانستم و از دیوانگی فراری بودم ولی باید اعتراف کرد که من هم به آن مبتلا شدم.

مبتلا به دوست داشتن کسی که جایی در قلبش ندارم!

من تو را دوست دارم و تو مرا دوست خود میدانی!

نوشتن این حرف ها آسان ولی حس کردنشان دردناک است.

اما باز هم هر چه که شود:

من دیوانه ی تو شدم شیرینم! دیوانه ی تو بنفش من! دیوانه ی تمام وجود تو!