همین که چمدانت را برمیداری همه میپرسند میخواهی کجا بروی؟ اماوقتی یک عمر تنهایی هیچکس ازتو نمیپرسد کجایی!، انگار همین چمدان لعنتی تمام ترس مردم از سفر است هیچکس از تنهایی تو نمی ترسد!
شب مهتاب

باز با یاد تو یک شب من از آن کوچه گذشتم
کوچهای که تو را در دل خود جا داده بود
نور مهتاب بر دیوار، غزل میخواند و میگفت
از شب جدایی و از خاطرهای که فراموش نبود
در سکوت کوچه، صدای پای تو میآمد
در نسیم خنک شب، بوی موهایت پیچید
یاد آن روزها که با هم میگشتیم در این کوچه
یاد آن لحظهها که دل به هم میبستیم
هر قدم که برمیداشتم، قلبم تندتر میتپید
چشمهایم به دنبال تو در تاریکی میگشت
در خیالم، تو را در این کوچه میدیدم
با همان لبخند شیرین و آن نگاه مست
مطلبی دیگر از این انتشارات
از حیاط تا پشت بوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط خالی سازی🌊
مطلبی دیگر از این انتشارات
این شعر عنوان هم ندارد.