یک غریبه؛ وقتی که ماه آنجا بود و تماشا میکرد. | Intp-A | https://t.me/song_of_night
صفحاتِ عشق
روزهایم با تو میگذشت و شبهایم با تو تمام میشد . بغلت میکردم و غرق میشدم در آغوشت. غرق میشدم در بوی عطرت؛ بوی کلمات، داستانها و زندگی، بویی لذتبخش و یادآور خاطرات.
برایت شعر میخواندم و برایم قصه میگفتی.قصههایی زیبا و رنگی؛ قصههایی به زیبایی خودت.
بعضیوقتها خودکاری برمیداشتم و کلماتم را حک میکردم روی دستان خستهات.میخندیدی و خندهات در گوشهایم میپیچید.
تو تمامِ رنگِ زندگی من بودی و من تمامِ رنگِ زندگی تو .تو مالِ من بودی و من مالِ تو.تو تمامِ من بودی و من تمامِ تو . آنروزها اینطور بود ولی امروز چه؟
یادم است روزی که کتابِ عشقمان تمام شد، تو تمام شدی.رفتی و من را تنها گذاشتی با غبار خاطرات. غبار رفت توی گلویم و سرفهام گرفت . غبار چشمهایم را سوزاند و گریهام گرفت.
رفتی و بخشی از من را با خودت بردی. من، ناقص شدم. چه بر سرم آمد؟ من، لکهای عاجز شدم میان سفیدیِ جهان.
من بدون تو میتوانستم، ولی اکنون دگر بدون تو نمیتوانم . روزها را به سختی سر میکنم، درحالی که پتوی غم را روی خودم انداختهام و حتی تابستان و آفتاب هم نمیتوانند درونم را گرم کنند.
ولی یک روز، دوباره شجاع میشوم؛ کتاب عشقمان را دوباره باز میکنم و تو دوباره شروع میشوی. یک روز عزمم را جزم میکنم و دیگر نمیگذارم دوباره تمام شوی:)
پینوشت:
این نوشته را برای کتابم نوشتم، کتابی که تمام شد و نباید انقدر زود تمام میشد. قبول دارم که این نوشته حاویِ اغراق زیادیست.
پینوشتِ پینوشت:
این سبک یکجورهایی متعلق به تاتسو میباشد.
پینوشتِ پینوشتِ پینوشت:
دوستت دارم کتاب قشنگم!
ممنون که وقت گذاشتین و خوندین:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مینویسم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه هایی به عزیزکم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد